سر تیترش چه بود؟ چطور میتوانم شاد زندگی کنم
روزنامه را کنار گذاشت یادش امد قرص های اعصابش را نخورده است
همان روانپزشکی که به دور از چشم ان مرد میرفت تا مانع دیوانه شدنش شود
قرص ها را با شکم خالی خورد و کمی اب رویش گرفت
نشست و ادامه روزنامه را خواند
مادری که برای بچه هایش اش درست کرده بود که انها فردا به مدرسه ببرند اما همین که انها خوابیدند در حالی که باقی نخود پخته شده اش توی قابله روی گاز بود خودش را در پذیرایی دار زد.
اعصابش خراب شد به شهامت زن قبطه می خورد یا برایش ناراحت بود؟ توانایی جدا کردن حس تحسین و ترحم برایش غیر ممکن بود
با صدای دخترش روزنامه را بست و جواب صبح بخیرش را جوری با لبخند داد که انگار زنی شاد تر از او در دنیا زندگی نمیکند
عادت داشت درونش مثل مادرمرده ها یخ زدده باشد و بیرونش مثل نوجوان های 14 ساله گرم و صمیمی
انقد تظاهر میکرد که برای بازیگر شدن میتوانست اقدام کند
وقتی بچه هایش به مدرسه رفتند باز هم روی صندلی همیشگی اش توی اشپزخانه نشست شروع به فکر کردن کرد
چرا نمیتوانست شاد باشد؟ چون ترک داشت؟ چون پیر و زشت شده بود؟ چون کمی تپل به نظر میرسید؟
دلش می خواست بخاطر این دلایل بمیرد
درونش قاضی زندگی میکرد که به جرم دزدی حکم اعدام میداد
همین قدر قضاوتش نسبت به خودش بی رحمانه و غیر منطقی بود
دلش می خواست بمیرد چون ان مرد وادارش میکرد که حقیرانه زندگی کند
به دور از احترام، متواضع و ناراحت و افسرده
اگر نمی خواست بمیرد جای تعجب داشت
کم کم باورش شده بود
او زنی بود که مردی اورا دوست نداشت پس او لایق مرگ بود
زندگی را برای خودش جهنم کرده بود
به سمت اتاق همسرش رفت تا اورا بیدار کند و به او بگوید دیگر با شکم چاق و کله خالی از مغزش در حالی که بوی گند سیگار میدهد و از چندشی کمی به جلبک کپک زده مانده بود ساعت دو شب بالای سرش نیاید
اما همین که بالای سرش رسید لال شد لبخند زد و صدایش زد تا بلند شود
مرد غر غر کنان به سمت دستشویی پرید و در حین راه رفتش شکمش انقد روی تناوب بالا و پایین میرفت که میشد از ان نوسان ساخت
ذهنش درد میکرد
از دست خودش عصبی بود
خودش را زیر پتو انداخت تا با خوابیدن ذهنش را ارام کند
باید تلاش میکرد زندگی اش را تغییر دهد اما مثل احمق ها هر بار با دلیلی حق را به شوهرش میداد و خود را از شادی محروم میکرد
داشت با خودش چه میکرد؟