سلام نویسنده تازه کارم خوشحال میشم نظرتون رو راجع به رمانم بگید؛ قسمتای قبلی رو تو تاپیکای قبل گذاشتم، اگه همه قسمت هارو هم یه جا میخواین بفرمایید تلگرام : https://t.me/yourromanpock
صندوقچه را محکم تر در آغوش گرفتم و لبخند زدم. پس از مدت ها دل شور زدهام که خشکسالیاش طولانی تر از خشکسالی ناریا شده بود، جوانهای از جنس امید را در خود رویانده بود.
هرچند که سخنان زن جوان ته دلم را خالی میکرد.
دو دستش را روی گونهام نهاد و گفت:
- بهم قول بده که نگهدارش باشی و فقط برای شفای مادرت ازش استفاده کنی.
دستش را از روی گونهام برداشتم و با لبخند گفتم :
-هدف دیگهای ندارم
نفس عمیقی کشید و گفت:
-این بزرگترین اشتباه عمرم بود!
چینی به ابروهایم دادم که ادامه داد:
-اما باید این دندون لقو بِکنم . ما تنها یک راه برای رها شدن از این نفرین داریم؛ اونم مستقیم پا گذاشتن به نفرینه...گاهی فرار کردن از ترس، وحشتناک تر از روبهرو شدن با اونه.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
-نفرینی درکار نیست. به قول شی مراد تو این وضعیت فقط احمق ها به زربفت فکر میکنن.
با تاکید گفت:
-اشراف زاده های احمق!
لبخندی زدم و گفتم :
-نمیدونم چطوری لطفت رو جبران کنم.
با پوزخند گفت:
-دعا میکنم که نفرینم نکنی!
خندیدم و به سمت پرده حجره رفتم. شی مراد مرا همراهی کرد. برگه خرید را به دستم داد و گفت:
-حواستو جمع کن دختر؛ کسی دنباله زربفت نیست؛ اما به قول بته سرخ، هنوز اشراف زاده های احمق هستن که گوشای تیزو دندون های تیزتر دارن.
-حواسم هست.
و با لبخند ادامه دادم:
-این لطفتو هیچ وقت فراموش نمیکنم شی مراد!
او نیز لبخندی زد و سرش را به نشانه تعظیم پایین آورد و گفت:
-باعث افتخاره، شاهدخت!
سپس کمی نزدیک تر آمد و ادامه داد:
-وقتی که صیدو خان به پادشاهی رسید این لطفو جبران میکنی.
لبخندی زدم و از حجره خارج شدم.
راوی:
زن جوان قهقهای زد و گفت:
- تو پادشاهی صیدو خانو نمیبینی شی مراد.
شی مراد پوزخند زد و گفت:
-نمیدونستم طرفدار تُوریزی ها هستی
زن جوان شال سرخِ دور گردنش را صاف کرد و گفت:
-من طرفدار ناریا هستم، خاندان ها و پادشاه ها و اشرافی ها برام هیچ معنایی ندارن... در ضمن هر بدهی داری تا غروب پرداخت کن که غروب نزدیکه!
سپس با لبخندی مرموز از حجره خارج شد.