مادرشوهرم وقتی ازدواج کردیم ۸ سال تو ساختمونشون بودیم .
بشدت عذابم داد . من آدم صبوری بود بشدت صبور
همسرم هم پشت من بود برای همین بیشتر عذابم میداد
مثلا روز اول عروسی هر جقدر فحش بلد بود حتی ناموسی اول صبح درباز کرد همینجوری فحش داد ک چرا حیاط نشستی و بعدها فهمیدم خواهرشوهر دو تا آخری پرش میکردن
یا مثلا باردار بودم کتکم زد ک چرا پسرت یه برگ از گلدون من کنده
هیچ بهونه ایی نداشت این چیزا رو بهونهدمیکرد و فحش میداد
هر روز این هشت سال هر روز بدون اغراق
بخاطر دست تنگی مجبور بودیم بمونیم
آخرش مارو انداخت بیرون
ک اونجا رو بده ب دخترش ک عروسی کرده
خلاصه خواستم فشاری ک بمن آورده تجسم کنید و بگین که
الان پدرشوهرم مرد
تنها مونده تو اون خونه
میگه من تنها نمیمونم هر شب یکی بیاد پیشم بخوابه
هفته ایی یکی. یا دوبار ب شوهر من میگه
شوهرم میگه اگه تو بگی و بذاری من میرم پیشش اگر نه نمیرم
منم گفتم بره
چون من انسانیت م اجازه نمیده مث اونا باشم
ولی زجر میکشم وقتی میبینم آنقدر عذابم دادن و بیرونمون کردن الان با پررویی میگن بیا
از یه طرف میگم مادره و گناه داره
از طرفی دلم میشکنه
نمیتونم نزارم بره ولی ناراحت میشم ک بره
همیشه گذاشتم رفته
الان بمن بگین چجوری این حس ناراحتی رو از بین ببرم
نمیخوام آدم بدی باشم