دلم پر ه
ازاین سیاهی شب از زمزمه های که میاد رو لب یه جون خسته بدون حرف سیاهی بحث خیره شده به مادرش که افتاده روی تخت هی میرزه اشک دستشو میگیرهازرخدا میخواد بدون شرط دیگه نباره غم از آسمون این شهر زندگی مادرش سر نشه روتخت دیگه یه جونی به خاطر بی پول فقر حسرت نخوره بره زیر قبر کامل نیست