یک شب ستاره باران . همه در خواب شیرین بودند. زنجره میخواند و گهگاه صدای پای اشخاصی که از دالان مجاور عبور میکردند، به گوش میرسید . تق.. تق.. تق.
پدر از نگرانی بیدار شد. پدر است دلواپس میشود. مخصوصاً پس از اینکه ولی الله رفت جبهه. نگاه کرد به چهره معصومانه پسر ، به تاولهای دستانش از سنگینی ژ۳، به پوست آفتاب سوخته و به ابروهای پیوستهاش.
از جبهه که برگشت، دوست داشت شبها کنارش بخوابد ،تنفس پسر را تماشا کند.
کم کم سنگینی لحاف خواب، چشمان پدر را بست . نزدیک اذان دوباره بیدار شد ، ولی الله نبود، نگران شد ، این پسر کجا رفته. هال را گشت، به آشپزخانه رفت، نبود، نور ماه عجب پرفروغ میتابید . ولی الله را دید که در حیاط خوابیده .
نه متکایی، نه پتویی، نه موکت و گلیمی. یک دمپایی گذاشته بود زیر سرش.
_ پسر این چه وضعیتی است ، جای راحت، پتو و تشک، بالشت خز. چرا روی زمین خوابیدی ؟
ولی الله ابتدا گفت که اینجا خنکتر است. پاسخ برای پدر قابل قبول نبود .ولی الله هم این را میدانست .
سربلند کرد. نور مهتاب را لمس کرد. ستارهها را پیغام دلتنگی داد و گفت
راستش من دلم برای همرزمانم خون شده، رزمندگان، اکنون روی خاکریزها و شنهای جنوب خوابیدهاند. خوابشان را دیدم .صدایم میزدند .
به حیاط آمدم تا روی زمین بتوانم کمی در احوال شان غوطه ور شوم . هرچه زودتر باید برگردم. تکهای از از قلبم را جا گذاشتم.