همسرم جان دلم، ای کسی ک شانه هایت تنها تکیه گاه منه، تو در قلب منی و من تمایل دارم تو را هر لحظه و شب ببویم و فراموش نکنم ک تو کی هستی اصلا ک من تو را بخواهم دوست داشته باشم؟ من تورا عاشقم، از مادرت متنفرم زیرا تو را زودتر بدنیا نیاورد که زود تر مال من شوی، سایه خواهرت را با تیر میزنم که چرا بیشتر از من فرصت با تو بودن را داشته، من به تو لعنت میفرستم که چرا زودتر نیامدی و این روزهای خوب را از قبل باهم باشیم مرد من،
مرد من، روزهای اول آشنایی ازت خوشم نمیومد و میگفتم تو واقعا چی داری ک من عاشقت شدم، ولی رفته رفته متوجه شدم بد نیستی واقعا و یچیزایی هم داری و الان میفهمم فقط مهربانیت می ارزه به تمام نداشته هایت که کم هم نیستن اما در سایه مهربانیت چیزی نیستن!
من تورا با همون قیاقه، با همون سر بی مو، با همون ظاهر نچندان جذاب میپرستم که تو خدای منی، حتی خساستت را هم دوست دارم که مجنون لیلی را بر خلاف همه ی شهر، خوب و زیبا میدید، مرد من، عشق من، بدون هیچ دلیلی میپرستمت، که تو نه سزاوار این عشق من بلکه لایق آنی