خانوم ها من یه یک دختری هستم از بچگی کنار دامادمون بزرگ شدم یعنی نامزد خواهرم .خواهرم داشت درس میخواند برای اینکه پزشکی قبول بشه ولی بابام عقدش کرد الان ابجیم هفت ساله با نامزدش ولی عروسی نمیکنن ولی دامادمون عاشق آبجیم ولی ابجیم اصلا دوستش نداره منم ک به عنوان داداشمع دامادمون یعنی بگم بخدا فقط داداشم ولی ابجیم یادم قبلاً همش میگفت ب من طلاق میگیرم ولی من یه فکرایی میکنم ک ذهنم منو مجبور میکنه مثلا ذهنم میگه خواهرت طلاق میگیره دامادتون عاشق تو میشه توهم عاشق اون دارم دیونه میشم حتی حوریه ک خودم قبول دارم دختر خوبیم به خواهرم گفتم مثل خیلی خواهر خانوما نیستم ولی انگار ذهنم منو داره مجبور میکنه میگم شاید اصلا طلاق نگیرن ولی دوباره ذهنم اینجور فکر میکنه یکی ب من کمک کنه😭😭😭😭😭😭