حالے که من هنوز شازده شو نو ندیده بودم ،
گوشه چشمم نگاه کردم!! دوتا پسر تقریبا هم سن، سمت راستم نشسته بود جرات نداشتم سرمو بلند کنم ببینم کدوم یکیه !
نگاهم به یکشون خورد چشماش آبے بود حدس زدم اون باشه چون مادرشم چشمش آبییه پس به اون رفته ،
ساناز سانازز؟
از فکر بیرون امدم ، بله بله !
ساناز جان راه نشون آیمان جان بده ..
انگار من نشنیدم اینا گفتند این دوتا باهم حرف بزنند !!
به سختے بلند شدم انگار با میخ به صندلے چسپوندنم ،
خواهرم دم گوشم گفت: ساناز زود باش چته ؟ برین تو اتاق خودت !
یواش !یواش! از پله ها بالا رفتم اونم دنبالم راه افتاد ،
به اتاقم رسیدم درو باز کردم !!تابه حالا! اتاقم انقد شلخته نبوده!! ، تازه حرف مادرم یادم امد گفت اتاقت را مرتب کن شاید بیایید تو اتاق حرف بزنید ،
تو دلم لعنتے نثار خودم کردم .
چارچوب در ایستادم گفتم ببخشید یڪ لحظه منتظر مے مونید ، !!
خیلے با عجله هرچے رو تخت بود گذاشتم زیرش کمد را بستم وسایل آرایشم رو زمین پخش شده بود زیر گلیم فرش پنهان کردم ، دیگه نباید بیشتر از این منتظرش میذاشتم ،
درو باز کردم دیدم خیلے جدے داره نگاه میکنه ، ! پوزخندے زدو گفت : مرتب شد؟؟؟؟
یه جورے نگاهش کردم انگار منظورشو نفهمیدم !! چے !؟؟؟
قلم ؛سها