#پارت_سوم
رمام طرد شده
همه خیلے خوشحال بودند،بجز من ...
_ عروس خانم گل چقدر خجالتے هستند؟!!
به خودم آمدم دیدم یه دختر جوان این حرف را زد انگار خواهر داماد بود .
لبخندے تحویلش دادم ..
مادرم روبه مادر داماد کردو گفت :یکم از خودتون برامون بگید چنتا فرزند دارید ؟
_ ولله چهارتا بچه دارم سه تا دختر این اخریم خدا بهم پسر داد ،خیلے واسمون عزیز خواهراش جونشونو براش درمیدن!!...
اوووو گاوم زایید!! ته تغارے لوس تشریف داره پس ..!!
مادرم هم به تقلید ازاو گفت .. خدا حفظشون کنه
منم ساناز جون اخریه ،دوتا برادریڪ خواهر بزرگتر از خودش داره !
_ سلامت باشند ! ...
صداے پدرم که با پدر داماد حرف میزد بلند شد .
انگار میخواستند حرف خانوما تموم بشه برن سر اصل مطلب ..!!!
پدر داماد _ خب حاج رضا ما اینجا مزاحم شدیم این دوتا جوون همو ببیند ،اگه قسمت باشه دستشونو بزاریم تو دست هم ....!!!
همه داشتند با رضایت کامل به سخنانش گوش میکردند،
پدرم خودشو جابجا کرد گفت شما مراهمید ،
امیدوارم دخترم لیاقت خانواده ے شما را داشته باشه ،!!!
پدرم انقد خوشحال وسرمست بود !!همینش مونده بود بگه بیا همین امشب ببرینش مال خودتون ...!!!
ادامه در تابیک بعد