پنج شنبه رفته دیشب یک اومده من بقدری افسرده شدم ک الان بزور دارم از خودم حرف میکشم کل دیشبو بهش توهین کردم حتی یه کلمه جواب نداد پدرمادرم پشتم نیستن احساس میکنم کل دنیا یه طرف هستن من تنها یه طرف احساس ناتوانی بدبختی و بیچارگی تنهایی زیادی دارم نمیدونم باید چکار کنم شوهرم رفیق بازه دیروز ب مادرش زنگ زدم اونم گفت من شرمندم پدر مادر خودم زره ای نمیتونم روشون حساب کنم حتی نمیزارن مستقل شم اگه برم خونه اونا به طلاق فکر کنم اونجا از اینجا بدتره باز اینجا تنهام قصه تنهاییمو میخورم اونجا جو متشنج و پراز استرس و اضطرابه خستم از زندگیم فکرهای ناجور به سرم میزنه نمیدونم راه درست چیه دیشب دلم میخواست شوهرمو بنزین بریزم روش اتیشش بزنم ارزوی مرگ دارم برای خودم