2777
2789

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



چرا فکر میکنی کوتاهی کردی؟

چون مواظب خودم نبودم

چون فکر نمی کردم این طوری بشه

شش سال پیش رفتم کربلا،اون موقع دختر بزرگم پنج ساله بود،بعضی جاها و زیارتگاه ها زنانه بود و مسیر مرد و زن جدا

راه نمی رفت ،باید بغلش می کردم

شوهرم قسمت مردانه بود،نمی تونست ببره پیش خودش

دخترم هم یکدونه و لوس شده بود،چون توی کاروان ما بچه ای نبود خیلی تنها و عصبی شده بود

از بس بغلش کرده بودم،نگو بچه اومده بوده پایین

من نمیدونستم،اون موقع چهار ماهه بود،دو هفته بعد از برگشتم رفتم سفره ی نذری خونه همسایه ی روبرو

همه فامیل بودند جز من و مادر شوهرم

طایفه ی خاصی بودند،که نمی تونم اسم ببرم،شاید به کسی بر بخوره

چون ما فارس و عجم بودیم ،یکم توی چشم بودیم،همین که برگشتم ،خدا شاهده تا دو سه نصف شب نمی تونستم دستشویی برم،گلاب به روتون،

آخر سه نصف شب بس که عذاب کشیدم،رفتم با شوهرم درمانگاه،که دکتر فرستاد بیمارستان تا سوند وصل کنند

رفتم و با هزار تا گریه و غصه اورژانس بیمارستان خامه سوند گذاشت واسم

دیگه هم تا الان اون جوری نشدم خدا رو شکر

فکر می کنم همون جا چشم شده بودم 

دیگه نمی دونم تاثیر بغل کردن دخترم بود که بچه اومده بود پایین،یا وصل کردن سوند بود که به جنین آسیب زد،یا هر چیز دیگه ای

دو سه هفته بعد بچه ی بیچاره ام سرزده اومد و بعد از یک ساعته و نیم هم از دنیا رفت


شاید هم من لیاقت مادری اون رو نداشتم


شاید باید این عذاب وجدان تا آخر عمر برای من می موند


شاید باید با رفتن اون،متوجه ارزش و بهای این دو تای دیگه میشدم


شاید من باید این جوری تنبیه میشدم


الله اعلم.فقط خدا می داند و بس

دخترم❤❤❤هلیااااااا

منم پسر دوساله ام رو شش سال پیش از دست دادم‌. دو سه سال اول که مثل دیوونه ها بودم‌. خیلی بد بود. همش با قاب عکسش راه میرفتم. قاب عکسش رو بغل میکردم حتی تو خیابون. هفته ای دو سه بار سرخاکش میرفتم اونم پنج شیش ساعت. صبح میرفتم تا ظهر. برادرام میومدن دنبالم میبردنم خونه. دوباره بعد از ظهر تا اذان مغرب. تابستون ها اوج گرما.‌ زمستون ها تو برف. سنگ بچه ام رو بغل میکردم و میخوابیدم. تولد میگرفتم . کیک میخریدم شربت . بادبادک بین بچه ها پخش می کردم

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.
منم پسر دوساله ام رو شش سال پیش از دست دادم‌. دو سه سال اول که مثل دیوونه ها بودم‌. خیلی بد بود. همش ...

من وقتی میرم سر خاک همینکه نزدیکشون میشم یه حالی میشم که انگار میخوام تموم بشم اون یه تیکه از زمین میخواد منو بخوره قبر دوتاشون کنار همه

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز