بعضی روزا خوبم شادم و بی خیال فارق از همه چیز اما جندوفت یکبار حالم به قدری بد میشه که فقط به خودکشی فکر میکنم مدام افکار خودکشی میاد سراغم حتی تو ذهنم مرور میکنم با چه روشی خودمو بکشم گاهی ار اینکه تنها باشم میترسم که یه وقت کار دست خودم ندم ابن علائم چندین سال داره اما با خیانت همسرم الان اوج گرفته خیلی بیشتر شده بعصی روزا میگم به درک که خیانت کرد بعضی روزا داغون میشم مثلا با کوجکترین حرف همسرم بهم میربزم فحش رو میکشم بهش کارای عجیب غریب میکنم
مثلا پری شب قاطی کردم ساعت ۹ از خونه زدم بیرون هرچی خانوادم رنگ میزدن جواب هیچ کس رو نمیدادم همشون درحد سکته رفته بودن مامانم وافعا داشت سکته میکرد همسرمم خیابون ها رو میگشت دنبالم تا ۱۱شب تو به پارک نشسته بودم اولین بار بود تنها تا این وقت شب بیرون میموندم
مدام به همسرم میگم طلاق درحالی که ته دلم با طلاق نیست اونم پری شب گفت باشه اگر داری عذاب میکشی با من اصلا بریم توافقی جدا بشیم بعد که اینطور میکه بازم قاطی میکنم میگم پس از خدات هست اون میکه من دوست دارم به خدا ابن زندگی میخوام اما تو دیگه نمبتونی فراموش کنی بعدم گفت من میدونم جدا بشیم پشیمون میشیم یا من یا تو بازم بهم برمبگزدیم منم گفتم من چیزی که استفراغ کنم دیگه نمیهورم اونم گفت اما من میخورم
وفت روانپزشک گرفتم امیدی هست خوب بشم واقعا خسته شدم چندروز خوبم بکدفعه کلا قاطی میکنم تمام حرصمم سر همسرم خالی میکنم کافیه مثلا بگم. پول بزن بگه فردا عصبی میشم قاطی میکنم