پسر خیلی مهربونی بود خوش قلب خوشرو زندگیشو ساخته بود
تک پسر نبود تو خانواده ولی بیشتر از تک پسرا عزیز بود
قدو بالای بلند خوش چهره
خلاصه همچی تموم
یروز یه دخترو دید رفت تو دلش پیام داد صحبت کردن پسره عاشق شد دختره دور افتاد دستش
برام فلان چیز بخر طلا میخوام پول میخوام پسره هم میگف چشم
دختره و مامانش مدام پول میگرفتن ازش شده بود اونی که خرجشونو میداد
دختره گفت باید بیای خاستگاری پسره بازم گفت باشه به مامان باباش گفت اولش قبول کردن رفتن خاستگاری ولی یکی به پدر پسره گفتخ بود دختره خرابه با همس
پسره اوولش باور نمیکرد میگفت دروغه من میخوامش پدره مخالفت کرد
دختره و مادرش همچنان پسررو اذیت میکردن تحت فشارش میزاشتن
گذشت تا یه روز پسره دید دختره و مامانش همجا نشستن گفتن گذاشتیمش سر کار
کم کم فهمید پسره دختره با همه هس ولی خب بقیه اندازه ی اون دوسش نداشتن
پسره خودکشی کرد ولی برگشت دو سه ماه گذشت فشار زیادی روشش بود به دوستش گفت میخوام دوباره قرص بخورم دوستش تا صبح پیشش وایساد بعدش دید حالش خوبه رفت
دیروز صبح ساعت 6 رفت تو سوپرمارکت یه اب معدنی خرید یه پست گذاشت تو اینستاش
قرص خورد ابم روش
پستش --
مجنون که بشی میفهمی لیلی قصه ها خیلی نامرده