پدر عروس عمهم یه روز منو دیده بود
بعد معرفیم کرده بود به یه خواستگاری که ۱۳سال ازم بزرگتر بود و پزشک بود. خودم هم تحصیلکرده ام
بعد اینا اومدن خواستگاریم و همو پسندیدیم و پذیرایی خیلی خوبی داشتیم و جلسه خیلی خوبی بود.
بعد از چند روز پسره زنگ زد گفت نمیخوام دیگه کنسله چون از. خانوادتون خیلی بد گفت گفتن برادرت تریاک میکشه (دوتا داداشام تریاک نمیکشن و یکیش از لحاظ شغلی موقعیت خوبی داره اون یکی هم کار آزاد میکنه)
اون شب از غصه تا صبح نخوابیدم نه از این لحاظ که خواستگارم کنسل کرده بود از این لحاظ که واسم خیلی سخت شد از خانوادم بد گفتن.
خلاصه پدر عروس عمهم با کلی خواهش خواستگارمو راضی کرد دوباره بیان وقتی اومدن بهش گفتم اونایی که از من به شما گفتن رو من اصلا قبول ندارم گفت اگه آشنا باشه چی گفتم یعنی چی؟ گفت مثلا اگه عمهتون و پسرش گفته باشند انگار آب یخ ریختن رو بدنم، اون جلسه گذشت و اصلا دیگه با خواستگارم اکی نشدیم که بخوایم ازدواج کنیم ولی زنگ زدم به عمهم گفتم چرا گفتی گفت دوست داشتم بگم چون خودم واست پیدا کرده بودم و تو فامیل دختر زیاد هست و اسم چندتا از دخترعموهای دیگم رو گفت 😔
گفتم ببین اگه میخواستم با این ازدواج کنم میکردم ولی تو به هم زدی گفت اگه اومده و میخواستت ازدواج میکردی تیکه بهم پروند اینو، خلاصه گوشیو قطع کردم و دیگه هیچوقت نرفتم سمت عمهم
۶ ماه بعدش زنگ زد گفت بیمارستانم دارم میرم و منو ببخش گفتم حلالت کردم و تو هم ببخش بعدشم مرد
هروقت میرفتم تو مجلس ختمش دخترش بلند داد میزد حلالش کنید ، مادرمو حلالش کنید، راستشو بخوام بگم حلالش نکردم، اصلا هم سر خاکش نمیرم. هنوزم دلم میسوزه از بلایی که سرم آورد.