سلام خیلی طولانیه تروخدا بخونید
منو شوهرم ۷ سال قبل سنتی ازدواج کردیم...مرد خوبیه خوش قیافه است و اهل هیز بازی و چشم چرونی نیست...خیلی اهل کار و زندگیه...مهربونه زیاد محبت کلامی نمیکنه اما مهربونه و تو رابطه جنسی و کلا تو زندگی کم نمیزاره
راستش من خیلی بهش حساسم و از گذشته اش جوریکه خودش با اسرار من تعریف میکرد با دختری دوست بوده که چند سال از خودش بزرگتر بود اون دختر حمایت مالی میکردش
و کلا برای شوهرم سنگ تموم میذاشت ولی اهل رابطه جنسی نبود فاز ازدواج بود با شوهرم
اما شوهرم میگه نه من دوسش نداشتم باهاش بودم چون حمایتشو داشتم دلم نمیومد از دستش بدم...
من همیشه فکر میکردم شوهرم عاشق اون بوده ولی از من پنهون میکرده....تو تمام این ۷ سال شوهرم اگر اهنگ غمگین گوش میکرد من دعوا مینداختم و میگفتم اره حتما تو داری ب فلانی فکر میکنی...حتی یبار تو نامزدیمونم اشتباهی اسم اونو ب جای اسمم تو دعوا صدا زد
خلاصه گذشت و ۶ ماه قبل خیلی اتفاقی باز این زخم کهنه سر باز کرد دوباره حرفش اتفاقی پیش اومد...بخام خیلی چکیده بگم...کار هرروز شوهرم این بود قران میاورد قسم میخورد عاشقش نبوده....من دیگه ب مرز جنون رسیده بودم تصمیم داشتم اون دخترو پیدا کنم چون اشنای خیلی دور بود اگر میخواستم میتونستم پیداش کنم....میخاستم ببینم حرفای اون دختر چی بود و چجوری بود ایا شوهرم ب دروغ قسم میخورد؟؟خلاصه شروع کردم ب کنکاش و یه اطلاعاتی ب دست اوردم....ولی جور نشد پیداش کنم اما الکی ب شوهرم یه دستی زدم و گفتم چرا دروغ میگی تو عاشقش بودی اون خودش گفت و فلان ...خلاصه شوهرم عصبانی شد گفت هرجور شده باید منو ببری جلو در خونش ببینم این حرفا چیه...
خلاصه ازجزییات رابطه گفتم ینی از خودم داستان درست کردم ومتوجه شدم تموم حرفای شوهرم راست بود....و واقعا دوسش نداشت...میدونم کارم اشتباه محض بود ولی من روانی شده بودم و اصلا جنون داشتم بقیشو پست بعد مینویسم