خلاصه چون میدونست من تدارک حسابی میبنم اونم میرفت غذا میورد،حالا کی؟اصل همون موقع که میزوچیده بودم!نمیدونم از صدا بشقابا،یا اینکه شوشوم همیشه زود شام میخوره!یه بشقاب میزاش وسط میز و نگا به منو شوشو که باید از این بخورین
.فقط نگا میکرد تامابخوریم و بعد می رفت!منم اوایل میگفتم از رو محبته تا اینکه دیدم زحماتم داره بر باد میره و همه چی دست نخورده میمونه.منم یه شب شام درست نکردم به شوشو گفتم مامان الان برامون غذا میاره،مثه هرشب
اما مامی شوشو غذا اون شب نیورد!به شوشو ناراحتیمو مستقیم گفتم اما با نرمی.اونم غرض مامایش رو فهمید.فرداشبش که غذا اورد.مامانش نشست ولی منو شوشو دست به غذاش نزدیم.شوهرم گفت دستپخت سحرجونم عالیه.