با فکر این که امشب شیرهاش را میکشم، روبهروی آینه مینشینم. دور چشمانم را با مداد، سیاه و پخشش میکنم. آخر میدانم هماهنگیش با ابروان سیاه و تضادّش با عنبیههای قهوهای ساحرانه میشود.
میدانم زمانی که پایین پایش مینشینم و در چشمانش زل میزنم افیونی برای خلسهی تَنَش میشود …