من آدم ساده ایم و خب قبلت هم گفتم یخ جور زندگی برام بی معنی شده و از بچگیم همینطور بودم نه به خودم میرسم نه به لبلس و ظاهرم ن رفتارم نه با کسی رفت وآمد دارم و کل زندگیم رو تو اتاقم هستم و فقط برای کمک به مادرم بیرون میام و خوردن غذا در طول روز یه کلمه با خانوادم حرف نمیزنم امروز با داداشم رفتم بیرون و من واقعا بیرون نمیتونم برم بغض میکنم وقت دختر هارو میبنم که شادن و راحتت و..قشنگ معلومه گریم میاد بعد من رفتار اجتماعی صفره اگه باهام نباشن نمیتونم یه کلمه حرف بزنم داداشم همش میگفت عصبیت و بد اخلاقی و شاد نیستی خیلی رو مخم بود حرفاش گفتم بیا بریم شامپو بخریم گفت خودت برو بخر ببینمت بلدی منم گفتم من تنها نمیرم گفت منم باه نمیام وایمیسته خودت بر منم گفتم من میرم خونه افتادم راه اومدم یه کم دور شدم زنگ زدم گفتم کجایی پیش کارواشم گفت برگرد در داروخونه رفتم دیدم نیست زنگ زد گفت بیا در کارواش منم رفتم و اومدین پس بعد من کلا بیرونم میرم لام تا کام حرف نمیزنم دیگه برگشتیم چند باز خواستم خودمو پرت کنم جلو ماشین دستمو گرفت من خیلی از زندگی سیرم نمیدونم چرا ولی دل و دماغ زندگی کردن رو ندارم تا اینجام که زندگی فقط ترس از آبروی خانوادم بود دیگه دلم نمیخواد زنده باشم