من یه دخترم. بابام پنج شیش سالیه پیش ما زندگی نمیکنه و جدا زندگی میکنه.اصلا نمیپرسه زنده م یا نه و کاری بهم نداره.مامانم هم سنگدل ترینه حتی بدترین دردو هم بچشی اون خوابه و اصلا دلش برای هیچی نمیسوزه. داداشام هم ازدواج کردن و یکی مجرد دارم که حتی وقتی حافظه گوشیم پر میشد به بهونه اینکه درستش کنه از همه جا هکم میکرد و کامل گوشیم در دسترسش بود منو جوری بار آورد که همیشه محتاجش بخاشم و ازش کمک بخوام و اعتماد به نفسمو بشدت ضعیف کرد و هنوزم میگه تو هیچی نیستی و ازت بهتر هست و کی در خونه رو میزنه برا خواستگاریت و....دوسال پیش من شروع به کار کردم. چندماه بعدش با یکی که همکارمه آشنا شدم
پسره هم مشکلات داشت. داداشم هی تهدیدم میکرد که بیاد جلو ببین با خودت چیکار میکنم و مدرک و اسکرین علیهت دارم و من فقط چت کرده بودم. شده بود عین دیوونه ها. منو میزد یا گیر میداد به لباسم.من چادر سرم میکنم. یا میگفت آرایش میکنی در صورتیکه آرایش من یه تینت بود
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
کار به جایی رسید که پسره فهمید محتاج بودنشم و ازم پول قرض میگرفت ولی در دسترسم بود و حمایت عاطفی میکرد. پولارو نمیداد ولی تنهاییامو پر میکرد گاهی هم اونقد درگیر مشکلش بود که گریه هم میکردم حضور نداشت
من یه آدم استرسی شدم که از دنیا عقب موندم. پدر و مادرم عملا انگار دختر نداشتن.داداشام هم به زناشون آزادی میدن و حتی همیشه پشتوانه اونا هستن و کار براشون پیدا میکنن و به این شب قسم تا حالا نشده تو کارشون و کار زن داداشام دخالت کنم ولی اونا همش میگن اره لابد خرابه دوست پسر داره. اره لابد رفاه و راحتی داره حقوق میگیره و...
من جسمم ضعیف شد و میترسیدم منو بزنن از یه طرف پدر و مادرم مسن هستن و نگرانم اتفاقی بیفته که کامل بیفتم دست داداشای بی رحمم. چندوقت پیش بخدا حس میکردم قلبم ترک خورد قشنگ حس میکردم از کجا... دردش و حتی زخمش و تپشای ناآرومش
روزی که تو خونه به خودم رسیدم و گیره زدم به موهام. منو از موهام گرفت و گیره موهام افتاد و شکست حتی کسیو نداشتم منو دکتر ببره. به زن داداشم گفتم . گفت صدای دعواتونو همسایه ها شنیدن لابد دوست پسر داری دیگه.