2777
2789
عنوان

داستان بارداری های من

| مشاهده متن کامل بحث + 430 بازدید | 69 پست
من سالهاست منتظرم و با سختی دارم میگذرونم ولی شما ده برابر سختی کشیدین    

خیلی تازه خلاصه کردم تو این وسطا زجه های ک کشیدم طعنه های ک شنیدم زخم زبونا دیوونه ترم کرده بودن 

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

سر نه ماه ک‌شد از عصری دیدم درد دارم البته خودمم قبلش زعفرون خورده بودم که دردام بیشتر بشه زود برم بیمارستان بچم بیاد بغلم 🤣تو این نه ماه او بیمارستانی ک میرفتم همه دیگه می‌شناختنم چون وسواس گرفته بودم میرفتم میگفتم امروز تکون نخورده 😐دو روز دیگه میرفتم میگفتم می‌خوام قلبش چک بشه روز دیگه میرفتم میگفتم باز لگد نمیزنه خلاصه دیونششون کرده بودم،😩

البته دکترم خدا خیرش بده خیلی دلسوزم بود گفته بود هر سری اومد هوای این باید داشته باشید که واقعا داشتن ،انگار اونام دلشون ب حالم می‌سوخت دلسوزی میکردن ترحم ازشون می‌بارید این اصلا برام مهم نبود بهتر بود گفتم هوامو داشته باشندمهم اینه یچم سالم بیاد من امید پیدا کنم ،شوعرم دیگه غصه بچه دار نشدن نخوره،با حسرت نگاه بقیه بچه ها نکنه ،،،وقتی دردم گرفت رفتم بیمارستان معاینه کردن گفتن دو درجه بازی برو پیاده روی یک ساعت تیکه بیا ،اخ اخ نمی‌دونید چقدر خوشحال بودیم که رو ابرا داشتیم پرواز میکردیم که بعد چندسال سختی خدا داره یچمون سر وقت میده ،شوهرم و مادرم دستم میکرفتن دور بیمارستان قدم به قدم با خنده باهام پیاده روی میکردن او وسطا دردم میومد سراغم که برام شیرین ترین درد دنیا بود ،ی عالمه عکس دو نفره هم گرفتیم که لحظه های دو نفره بالاخره داره تموم میشه می‌ره 😍

ساعت شد پنج عصر باز رفتم معاینه گفتن نه هنوز دو درجه اس برو باز پیاده روی 😩باز رفتم تا ساعت هفت شب گفتم نمیتونم خیلی درد دارم تر خدا بسه بستریم کنید زنک زدن دکترم گفتن بستریش کنید تا بیام/دکترم گفت میخوای تا بریم سزارینت منم اذیت نشی اما من گفتم نه طبیعی فقط گفتن آفرین به این اراده 😁بچه ها من از ساعت هفت عصر فقط درد کشیدم و جیغ زدم نکو ،شوعرمم پشت در زایشگاه اصلا تکون نخورد مادرم غذا هم براش برد نخورد گفت فقط ذکر میکرد برای دوتامون که سلامت فارغ شم و بچمون سالم بیا دنیا ،قبلش میگفتم وقتی بچه ام بیاد دنیا بزارنش رو سینم ببینمش فقط وفقش از خوشحالی گریه میکنما،کیسه آبمو‌ اومدن ترکوندن زیر دوش اب گرم میرفتم ،رو توپ بالا پایین میکردم ،امپول فشار هم ک‌دردش جدااااا،قرار بود بشم چهار سانت بیان آمپول بی حسی بزنن کمرم که دیگه درد نکشم ،هی میرفتن معاینه میومدن می دیدن نه نشده منم هی غصه و...خلاصه دم دمای صبح ماما اومد سراغم معاینه کرد گفت اوووه هشت سانت شدی آفرین بیا بریم رو تخت زایشگاه

وای من وحشت کرده بودم گریه گفتم نه قول دادید من آمپول می‌خوام بی حسم کنید گفتن بابا چند تا زور بزنی میاد بیرون،لج کرده بودم گریه کولی بازی میگفتم نه دارم میمیرم تر خداااا بکو دکتر بیاد/بالاخره تسلیم شدن دکتر اومد راضی نشدم و بی حسم کردن ،اخخخخخ دردام انکار رفت یهو 😁سریع بردنم رو تخت زایشگاه گفتن زور بزن زود باش :منم هی زور این سر بچه نمیومد و نمیومد میگفتن تپله نمیاد بیرون ،دکتر داد میزد می‌گفت الان ک‌درد نداری پس چرا زور نمیزنی زود باش بچت خفه میشه گیر کرده وسط کانال رحمم وای باز حس ترس و ..اومد سراغم با اینکه حس زور نداشتم بخاطر آمپولی ک زده بودم اما محکم بدون هیچ حسی زور میزدم ،رحمم برش زدن نیومد اخر با دستگاه وکیوم اومدن سر بچه کشیدن بیرون اومد ،

وای بچه ها یهو دیدم یه پسربچه تپلی و سفید خوشگل انداختن بغلم من اصلا شوکه شده بودم اصلا باورم نمیشد این منم و این بچه که برای اولین بار اومده بغلم ،گفتم گریه میکنم هیچ نکردم فقط سکوت و سکوت حتی دستمم بهش نخورد ،دکترم گفت پس چرا بغلش نمیکنی گفتم نمیدونم شوکه شدم یعنی این بچه منه ؟مال منه؟سالمه؟مشکلی ندارع؟دکتر دلسوزمم برام شر شر اشک ریخت بهم تبریک گفت ٫گفت دیدی بالاخره تونستی مال خودته سالمه سالم،بعدش بخیه زدن برام حدود ۲۶تا فقط بخیه خوردم که اصلا هیچی نفهمیدم چون بی حسی زده بودم انکار یکی داشت اونجام ناز میکرد در این حد بودما🤣بعد خبر دادن ب مادرم و شوهرم شرشر میگفتن دارن از خوشحالی گریه میکنن ،هیچ‌کس  باورش نمیشد این منم ک یچه سالم آوردم ،از ساعت پنج عصر من درد کشیدم تا فردا هشت صبح خدا کل پسرم امیر حسین رو بهم داد ،دیکه درد بچه های قبلیم از یادم رفت ‌دلخوشی اومد تو زندگیمون ،شوهرم طعم پدر چشیده زندگیمون زیر و رو شد خدایا شکرت شکرت که حاجتمون دادی /شکرت که سر افکنده ام نکردی

بچه ها من بعد یک سال و خورده که پسرم از شیر گرفتم باز باردار شدم ناخواسته ،اولش شوکه شدم فک نکردم سریع بکیره ولی باز خوشحال شدم رفتم قلبشم سالم بود ،اما بعد دوماه رفتم سونو ان تی گفتن رشد نکرده ایست قلبی کرده اونم بدترین شوک زندگیم بود گفتم خدایا باز دیگه چراااا؟باز گریه هام شروع شد گفتم بابا بسه مگه چقدر جون دارم گفتم دروغه سونو اشتباه کرده دو جا دیگه پشت سر هم رفتم سونوگرافی عین دیوانه ها هر کدوم گفتن ایست قلبی کرده باید سقط بشه و شد 

اما ایندفعه زجر کمتری کشیدم چون ی بچه داشتم دلم بهش خوش کرده بودم 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   gthllwthy  |  8 ساعت پیش
توسط   فاطما_گل_  |  18 ساعت پیش