سه سال نتونستم برم دانشگاه تو خونه زندانی بودم تا رفتم داداشم شروع کرد ک تو خرابی هرزه ی میخوای بری با پسرا
منو روانی کرد میگقت میخوای بری ب مردا بدی
زجر عالم کشیدم خیلی اضطرابی و وسواسی شدم
تو دانشگاه کلا با کسب دوست نشدم اونجا هم تنها بودم حالا ک درسم تموم میشه داشتم درس میخواندم برم کتابخونه ک برم شهر دیگ
منو اذیت میکنه مجبورم با آدمی ک ازش بدم میاد زندگی کنم دایما ببینمش من تحمل ندارم
من شاید آدم مشکل داری ام با همه مشکل دارم ولی چرا خدا زندگی رو اینجوری برا من میکنه نمیزاره ی کاری کنم