الان که دارم مینویسم داخل مترو نشستم و از خونه پدر و مادرم برمیگردم.
چند روز پیش که معصومه جون در مورد کمک به مادرشوهرشون نوشتن تو ذهنم اومد منم تجربمو در این مورد بنویسم فرصت نمیشد.
امروز صبح رفتم خونه پدرومادرم، سر راه یه مقدار از خریدهاشونم انجام دادم (با پول خودشون)، پدر و مادر من سنشون تقریبا بالاست و توانایی اینو که خرید زیاد و اصلی خونه رو انجام بدن تا حدودی دیگه ندارن 😟😭 به همین خاطر هر چند ماه یه بار خودم با یکیشون میرم خرید، و همیشه هم کلی از ته دل دعامیکنن.
همین دعا کردنهاشون و راضی دیدنشون رضایت درونی زیادی برام ایجاد میکنه.
داشتم میگفتم، امروز سر راه یکمی خرید کردم و داروهاشونم برای مدت دو ماه گرفتم،
اونقدر هر دوشون دعا و آرزوهای خوب برام کردن که شرمنده شدم. همینکه مامان تو دعاش میگه الهی دستتو جای خالی نذاری هیچوقت، الهی دست به خاک میزنی طلا بشه، الهی خیر زندگیتو ببینی و.. دنیا دنیا برام ارزشمنده.
همیشه هم برکت دعاشون تو زندگیم بوده، پیش اومده که کارتمون خالی شده اما از جایی که نمیدونیم یا فکرشو نمیکردیم برامون نعمت و برکت رسیده، مثل همین امروز، با مادر و پدرم نشسته بودیم که یکی از آشناهاشون ۱۴-۱۵ کیلو آلوزرد و قرمز براشون آورد با قیمت خیلی خیلی پایین و مادرم زحمت کشید حدود ۵ کیلوشو به من داد بیارم، راستش میوه مون تموم شده بود و دو سه روزم مونده تا واریز حقوق،
کلی تنقلات دیگم بهم داد، مویز، گردو، نان خرمایی، خرما، بادوم و تخمه و و چند تا چیز دیگه و دو بسته سبزی آش که خودش آماده کرده،
الهی خدا به همه ما و پدر و مادرهامون عمر با عزت و رزق و روزی فراوان عطا کنه.