سلام خانم های آگاه
معمولا اینجا داستان زندگی اطرافیان رو تعریف می کنن ولی من از خودم میگم که امیدوارم راه رو برای جوون تر ها روشن بکنه
من حدود 14سال پیش ازدواج کردم با عشق زیاد که توی دانشگاه آشنا شده بودیم .خلاصه من دختر بسیارکاری و فعالی بودم برعکس همسرم که بسیار منفعل و بی انگیزه بودتوی سال های ازدواجمون بالغ بر 20 تا شغل عوض کرد اینو گفتم که تاحدی براتون روشن بشه شخصیتش.و من توی یه کار بودم حتی وقتی دخترم هم به دنیا اومد سریع برگشتم سرکار توی اون زمان حقوق من 2 برابر اون بود..تقریبا بعد از به دنیا اومدن دخترم گفت من میخوام روی پایان نامم کار کنم و یه 6 ماهی لطفا تو زندگی رو بچرخون. در صورتی که توی اون 3 سال قبل از دخترم هم همیشه تا ریال آخر حقوقم رو توی خونه خرج می کردم چون اون معمولا بیین تعویض شغل هاش چند ماهی بیکار بود و ما مستاجر بودیم و من به شدت بی فکر و ولخرج
خانم های محترم این 6 ماه شده 4 سال تمام .دیگه هرکاری میکردم سرکار نمی رفت می نشست و پیشنهاد های کاری رو به بهانه های مختلف رد می کرد و من هر روز خسته تر و عصبانی تر می شدم هر روز فاصله بینمون بیشتر و بیشتر می شد.من احمق حتی به خانواده ام نمی گفتم اون درآمد نداره هر دفه می گفتن چرا خونه ست می گفتم پروژه ای کار می کنه داخل منزل.
فکر می کردم خیلی زن خوب وفداکاری هستم به خدای احدو واحد سال ها تاریکی رفتم تاریکی اومدم خیلی سخت بود با یه بچه کوچیک
یه روز یه دعوای جدی کردیم و می دونین ساعت 12 شب به من چی گفت؟... گفت از خونه من برو بیرون خونه ای که 50 تومن پول پیش داشت و 40 تومن اون پول وام من بود و 10 تومنش هم توی عروسیمون جمع شده بود تمام وجودم یخ کرد باورم نمی شد من برم بیرون منی که از بچم و وجودم سال ها گذشتم که توی لعنتی درس بخونی و این درحالی بود که هزار تومن پس انداز نداشتم دریغ از یک گرم طلا
حقم بودد واقعا حقم بود کسی که اینقدر برای خودش ارزش قایل نشه باید12 شب با جیب خالی توی خیابون بمونه که مادر و پدرش بیان دنبالش
اون شب تا خود صبح توی خونه پدرم بیدار موندم به شدت غرورم جریحه دار شده بود خجالت زده بود از روی خانواده ام
اون شب نقطه عطف زندگی من بود اون شب من فروغ مردم و صبح یه فروغ دیگه متولد شد
با وساطت بزرگتر ها دوباره رفتم سر زندگیم ولی این دفعه یه آدم دیگه بود
می دونستم که این زندگی عاقبت نداره و تمام فکرم رو جمع کردم و تمرکزم رو گذاشتم روی پس انداز باحواس جمع
بعد از چند سال با معصومه نازنین آشنا شدم حدود سه یاچهار سال پیش
یادم نیست دقیقا کدوم تاپیک بودولی حضورش برام معجزه بود یه خانمی هم اونجا بهم چند تاکتاب اقتصادی معرفی کرد که خیلی به دردم خورد
خلاصه کلام من سال 1400جدا شدم وباورتون میشه اون همون 50 تومن پول پیش خونه رو داشت همچنان
فکر می کرد که من قرار آواره باشم یا توی خونه بابام بمونم بایه دختر
ولی زهی خیال باطل
تمام طلاهام رو فروختم با کلی قرض و وام به طور معجزه آسایی جای نسبتا خوب تهران یه آپارتمان خریدم و خودم و دخترم الان باهم اینجا زندگی می کنیم
باورش برای اطرافیان وهمسرم سابقم سخت بود فکر می کردن من کلاه بردای و دزدی چیزی کردم
ولی اون خدای بالای سرم می دونه که چه سختی هایی کشیدم تا الان بتونم با دخترم در آرامش زندگی کنم
اینو برای خانم های جوون تر نوشتم حواستون جمع باشه به هیچ کس در این دنیای فانی اعتمادی نیست جز خودتون
همسر سابقم تحصیل کرده با شخصیت خوش کلام و در کل خوب بود ولی به شدت تنبل و بی مسولیت
البته شایدم که حتما خودم باعث یه سری رفتار هاش شدم
من قوی و فعال و به اصطلاح زرنگ ولی بی سیاست و ولخرج بودم و فکر می کردم حمایت من ازش باعث بهتر شدن زندگیمون میشه ولی هر چیزی حدی داره و اینکه هرگز از خودتون عبور نکنین هرگز
معصومه جون دوستون دارم مثل خواهر کوچیکم
من با کاربری جدید اومدم که شناسایی نشم