من انقد که گریه ای هستم دیگه خسته شدم البته همش هم سر پولو اینا بحث میکنم با شوهرم و گریم میگیره خودمم حاملم میترسم از اینکه انقد گریه میکنم بچم هم غمگین باشه نمیتونم خودمو کنترل کنم شوهرم میگه هیچی نمیخرم بهت کادوی زایمان
من توقع داشتم ی طلایی چیزی بگیره بچه اوله اما هیچی کلا هیچوقت بهم طلا نمیخره همه مناسبت ها میشینم گریه میکنم تا سالها هم یادم نمیره اون روزو الانم نمیدونم چیکار کنم دلم میخاد خودمو بکشم راحت شم خسته شدم همش هرچی خاستم بهش نرسیدم همش حسرت تا کی اخه
ی دسته گلم کافیه .اگه پول نداره درکش کن
شوهر منم نداشت کادوی زایمان بماند سیسمونی هم بیشترش و مامانم گرفت خودمون در حد دو سه تا چیز.اونم سیسمونی مختصر مفید ینی تخت و کمد و کالسکه و رورویک و اینا هم نداشت فقط گهواره و پتو و تشک و چند دست لباس
بیخیال بابا اگر چیزی رو بامیل و رغبت کادو بدن ارزش داره اینکه بشینی گریه کنی التماس کنی که پشیزی ارزش نداره تازه خودتم کوچیک کردی، اون تو دلیت با ارزش ترین جواهر دنیاس خودتو و خودشو عشقه🤗
زیاد گریه کردی دیگه اشکات براش بی ارزش شده
سعی کن بااین اخلاقش کنار بیای خیلی از مردا نسبت به کادو دادن به همسرشون بی تفاوتن
سعی کن تواین روزا شاد باشی وبه چیزایی که زیاد اهمیت نداره فکر نکنی
ببخشیدا ولی وظیفه شوهرت نیست طلا بزور بگیره اینم توی این گرونی اکه خیلی طلا دوست داری برو سر کار مستقل باش خودت برا خودت بخر با گریه فقط نشون گیری چقدر ضعیفی و اخلاقتو درس کن وگرنه مامان خوبی هم نمیشی
همین شوهرم نزاشت کنکور بدم نزاشت درس بخونم نزاشت نزاشت هیچ کاری کنم کلی زور زدم تا مستقل باشم نزاشت چیکار کنم نمیتونم بکشمش ک نمیزاره نه میزاره نه میخره حالا چ گوهی بخورم من تو جای من نیستی اگه بودی بیشتر گریه میکردی
اگه بهترین دانش آموزش مدرسه بودیو نمیزاشتن کنکور بدی اگه کلی کار بلد بودی نمیزاشتن کار کنی در نهایتم یه قرون پولم بهت ندن همشم منت سرت باشه
خب خودت داری میگی کادو
کادو و هدیه رو که زورکی نمیگیرن
من تاپیکای شما رو خوندم انگار از هول حلیم افتادی تو دیگ ولی دیدی نخیر خبری نیست اینجا، میدونم الان دیگه بارداری و کاریش نمیشه کرد اما شما باید دوره آشنایی ازدواجتون دقت میکردی که داری با کی ازدواج میکنی و بعدشم قبل بچه دار شدن تصمیتو واسه زندگیت میگرفتی، اینم مینویسم واسه دخترای مجرد که دوره آشنایی داشته باشن و دقت کنن
نه اینکه حالا با بچه شکمت روزا غصه اموال پدر شوهر و شوهرتو بخوری، اون بچه هیچ ربطی بهش نداره بین شما چی میگذره خودتو کنترل کن
خواهر مال منوچندتیکه طلاگرفته بودن ازین خونه به اون خونه میرفتن خواستگاری بلکم یکی گول بخوره زنش بشه درست یک روز بعدعروسی همه رو حتی حلقه ازدواجمم وباقی رو باکلک ازدستم درآوردن چندماه گذاشتن گاوصندوق جاریم بعده چندماه هم برادرشوهرم شوهراحمقترمواغفال کردبردن فروختن سرمایه واسه کاربرادرشوهرچندشم کردن الانم یکسال نگذشته برادرشوهرم به محضی که باپول طلاهای من یکم خودشوگرفت سرمایه جمعکردشوهرموبا اُردنگی ازکارش انداخت بیرون ،الان باپول طلاهایی که دوسال پیش فروخته شده نه میشه همون طلاهاروگرفت نه میشه کاری شروع کردازبس پوله موندرودست شوهرم بی ارزش شد،بعدم فقط یه جفت گوشواره کهنه مونده بوداونم عیدشکست به بهونه‌ی تعمیرشوهرم گرفت دیگه اونم فروخت،حتی حلقه ازدواجی که مادرم خریده واسه شوهرم اونم نمیده حدقل کوچیکش کنم بندازم دستم ،الانم حامله م به مامانم گفتم چون شوهرم همش بهمون بی احترامی میکنف حقققق نداااری حتی یه شلوارواسه سیسمونی بگیری ،شوهرمم مطمعنااذیت میکنه بینهایت چون نه حیاداره نه شرف نه خدایی میشناسه خیلی بی آبروتشریف دارن خونوادگی ولی نمیزارم مامان واسه کسیکه بهش بی احترامی میکنه نمک نشناسه چیزی بخره دستشم تنگه پدرم ندارم دیگه بدترهیچ دلم نمیاد.
ازسمتی هم دلم میسوزه شدهرم ازالان لباسای کهنه ی بچه های جاریمو آورده گذاشته توکمدبپوشونه تن بچه ی من😔همیشه هم چیزی بخوادبگیره ازتودیواردنبال وسایل کهنه‌ست،دلم میگیره گریه‌م میگیره ازبس غصه میخورم دوس داشتم بچه‌م عزیزکرده بزرگ بشه ولی این سرنوشت کوفتی ای که داره سالی که نکوست ازبهارش پیداست😔😔حدقل پسرهم نیست بگم خودش گلیمشو ازیب میکشه بیرون ظلم هایی که به من شده نمیخوام به دخترم بشه😔😔😔😔کلا هیچ ذوقی ندارم واسش😔😔😔😔شوهرمم آورده گذاشته خونه ی مادرم ک خرجم بیافته گردنشون بعدم یه دعواباهام راه انداخت که باهم حرف نزنیم چیزی ازش نخوام خرج کنه😔چه برسه بخوادکادوی زایمان بده ..یعنی حتی سراسم گذاشتن هم عذاب الهی میده منو خدابکشتش
ای‌وای خواهرم تو چ دل پری داشتی انشالله هم مشکل تو هم مشکل من حل میشه از این چیزا انقد دیدم که حرفایی که گفتی همشون اشنا بود برام خدا زلیل کنه کسایی که همش دخالت مبکنن تو زندگیمون و همیشه با سیاست میان جلو منم نمیدونستم که خانواده شوهرم انقد خسیسن وگرنه باهاشون وصلت نمیکردم فکر میکردم دیگه راحت میشم انگار فقط از خونه بابام فرار کردم تا ب این پناه بیارم فک میکردم خوشبخت میشم نمیدونستم اینجوری الانم با بچه دیکه هیچ کاری نمیشه کرد شدم اسیر تا آخر عمر باید بسوزیم بسازیم لعنت بهشون
