سلام به استارتر و همه دوستان.
در یک تایپک دیگه ی یسناسادات خانم کامنت گداشتم.
از شهریور سال گذشته نمازشب خوندم به مدت یکسال، برای حاجتی که ۶ سال زحمت هم همراهش کشیدم. ولی نشد که بشه، حالم بی نهایت بد بود، وضعیت روحی افتضاح، فکرمیکردم هیچوقت خوب نمیشم. ولی نمازشب از زمین بلندم کرد.یادش بخیر. از ته دل گریه میکردم تو قنوت و بعدش. حالم خوب شد. آرامش گرفتم، سرنوشت تلخمو پذیرفتم. از حاجت خودم فاصله گرفته بودم و واقعا از ته دل برای خود خدا میخوندم، یعنی میخوندم که با هم حرف بزنیم، چون پر از حرف و خواهش بودم. ولی خیلی خیلی طول کشید تا باورم شد خدا حاجتمو نمیده، وقتی دیگه فهمیدم خدا قرار نیس حاجتمو بده، باز خوردم زمین، اینبار محکم تر و با حال روحی به مراتب بدتر. تو امتحان خدا شکست خوردم، ناامید شدم و دیگه توانم اجازه نداد . بعد یکسال و اندی یکشب دیگه خواب موندم و بعدشم عادت ماهانه های طولانی و دیگه تا الان خدا توفیق نداد بخونم. حق داره. ازم رنجیده.
یکبار پارسال ۵ بهمن ماه درست چند لحظه قبل بیدار شدن برای نمازشب ، درست چندلحظه قبل اینکه ساعت زنگ بخوره و بیدار بشم، یه صدایی بهم گفت" ما تو را بخاطر همت بالایی که داشتی یه مقصود می رسانیم" و بعدش ساعت زنگ زد و بیدار شدم. نمیدونم چی بود. مدتهاااا منتظر بودم تا به مقصود برسم. ولی نرسیدم، بجاش فقط دور و دورتر شدم.
الان با خوندن تاپیک ها میخوام بگم منم از خدا رنجیدم. شما که نمیدونید که چقدر دعا و چند سال چه نذر و چله هایی گرفتم، شاید بگید به صلاحت نبوده و پافشاری نکن. ولی من از خدا انتظار داشتم یا حاجتمو بده یا دلمو بکنه و آزادم کنه و مطمئنم کنه صلاحم در اون نیست. ولی خدا لیاقت هیچکدومشو بهم نداد. اصلا نگاهم نکرده انگار.
ولی من بازم دلم گرفته و میخوام باهاش حرف بزنم. دعا کنید خدا بازم بیدارم کنه. اگر او نخواد هیچ جوری آدم بیدار نمیشه و نمیتونه بخونه.