من بعد از اینکه عقد کردم.
با شوهرم و برادرشوهرم و دوس دخترش و رفیقاشون میرفتیم بیرون دور دور .
بعد از یه مدت دیدم دخترای اون اکیپ دوستای دوس دختر برادرشوهرم خیلی باز و بی حیان هیچ مرزی ندارن .
بعد همشون مشروب میخوردن و از سر و کول بقیه پسرا بالا میرفتن .
البته رو شوهر من جرعت نمیکردن ولی خیلی رو مخم بود .
دوس دختر برادرشوهرمم که الان شده جاریم عین رفیقاش بود و هست .بعدد پسراشون گل میکشیدن همه بی کار و علاف بودن
من چون از تهران رفته بودم شمال ازدواج کرده بودم. هیچ دوستی نداشتم و تک و تنها بودم.
اولا هم خجالت میکشیدم به شوهرم بگم با برادرت و رفیقاش حال نمیکنم .
شوهر من اصلااا مثه داداشش نیست منتها از کمبود رفیق با رفیقای اون میگشت .
کمکم سعی کردم متوجه رفتارای زشتشون کنم .
اصلا نمیگفتم این کار فلانی زشته فقط میگفتم نگاه رفتارشو خودت قضاوت کن .
خلاصه کمکم خودش به این نتیجه رسید اونا ادمای درستی نیستن .
یه مدت هیچ رفیقی نداشتیم ولی الان تو محیط کارش چند تا رفیق پیدا کرده که خیلی پسرای خوبین و خانوماشون هم همینطور و منم با زناشون دوستم . کلا خانواده دارن