خیلی خیلی حالم بده، سعی میکنم همه جریان رو همینجا تایپ کنم.
من امروز تولدم بود، از چند روز پیش گفته بودم به همه از جمله پدرم. انتظار داشتم حداقل یه امسالو بیاد چون تولد ۱۸ سالگیم بود خب خاص تره دیگه. دیدم یه تالار رزرو کرد همین اطراف تهران. امشب انقدر شلوغ بود هر چی دوست و آشنا و فلان داشتم اومده بودن تولد به جز پدر من. هر چقدر زنگ زدم برنداشت که هیچی. جواب پیامامم نداد.
حالا ساعت ۱۲ نصفه شب اومده خونه با یه آیپد که بیا. حتی تبریکم نگفت. حتی یه تبریک کوچولو. منم خب یه کم ازش میترسیدم همیشه ولی امشب انقدر ناراحت و عصبانی شدم هدیشو از دستش نگرفتم بهش دقیقا این جمله رو گفتم که : بابا یعنی واقعا نتونستی حتی ۱۰ دقیقه ی آخرم بیای؟ بعدش عصبانی شد با اینکه هیچی نگفته بودم اومد سیلی زد تو صورتم که مامانم باز اومد جلو.
بعد حالا مامانم اومده میگه تو که باباتو میشناسی خیلی لوسی و خودخواهی، من خودخواهم که میخوام فقط یه بار تو تولدم باشه؟ یدونه عکس هم با بابام ندارم.
الانم دستام داره میلرزه از شدت گریه هر کلمه ای که نوشتم رو دوباره باید تصحیح میکردم انقدر که گریه کردم.