#پارت_۱۰۳۴
_ برو بشین چاینبات بدم قندت بیاد بالا... بعد برو دراز بکش، یه مشتومال میخوای، باور کن جوابه.
_ اینجا…؟! خوبه…؟!
محراب و طاها را فرستادم سراغش.
یکی سر و گردن و یکی کمر و بازوهایش را ورز دهد.
_ برای ابتکار عمل نمرهت بیسته، آبجییاسمن.
امین پشتسرم بود. زنگ خانه به صدا در آمد و پیاش صدای حاجبابا از حیاط، رفته بود زیرزمین، امین را قبل آمدن به داخل آنجا دیده بود.
_ خوب بچلونیدش. سر و صدام نکنین، سرش درد میکنه، بعد بیاین دوتا ماچ آبدار جایزه بدم.
صدای قاشق و چنگال، خنده و شوخی، حتی محراب با آن صورت خسته، سجاد خستهتر که میدانستم شیفتهای متوالی دارد...
ماهان که رنگ و رویش خوب شده بود، فاطیما که بازیاش شده بود دور چرخیدن و غذا گرفتن از همه و غشغش خندیدن، حاجبابا که به شوخیهای بقیه میخندید برای رقصیدنش و مرجانی که چند روزی بود میدیدم گوشی از دستش نمیافتد و منتظر بودم شاید خودش بگوید چرا.
دست جایی گذاشتم که توپک داشت برای خودش غلت میخورد.
میدانستم به جمعمان خواهد آمد.
سر طوبی هیچوقت تصورش نمیکردم، یعنی بین خودمان، با اینکه لباسهایش هم بود، اما یک حس باید باشد، آنجا ته حسهای مادرانه.
_ چیزی شده، باباجان؟ درد داری؟
سکوت مطلق بود دور سفره، نگاهها روی دست من.
فکر کنم تمام خون تنم به صورت پناه آورد.
_ نه بابا... داشتم فکر میکردم طناز قراره یه روز دور سفرهٔ شادمون بخنده.#پارت_۱۰۳۵
محراب آنطرفتر نشسته بود، بین امین و سجاد.
لبخند سجاد و نگاه افتادهٔ امین و غم چشمان محراب.
_ حتماً، باباجان! دخترمو خودم بغل میکنم پای سفره، خودم لقمه میذارم دهنش.
مثل فاطیما که روی پای حاجی بود.
_ اولین کفش تقتقیش با عموسجادش، شما چی میدی عمو امین؟
نگاه امین بینمان چرخید، غافلگیر شده بود.
_ والا جنابدکتر، قول میدم هرچقدر خواست کولی بدم بهش، خوبه؟
میان خندهٔ همه، محراب که بلند شد، سکوت هم پیاش سنگین آمد.
_ برو بابا. سفره رو سربازات جمع میکنن.
.................
او را داخل اتاق پیدا نکردم، اما صدای از آب از دستشویی میآمد، با دری نیمهباز، داشت صورتش را آب میزد.
_ صورت منم بشور.
شوکه به منِ کنار چهارچوب نگاه کرد.
_ چی؟
_ فکر کنم هرچی خون بدنم بود از خجالت رفت تو صورتم. حاجبابا آبرو نمیذاره واسه آدم که.
با سری کجشده خودم را برایش لوس کردم.
نیاز نبود بگوید که چقدر رویاپردازی دربارهٔ توپک قلب پدرانهاش را میلرزاند.
_ بیا بشورم صورتتو.#پارت_۱۰۳۶
آب خنک بهانه بود، با آن قد و بالا مثل پسربچهها بغض میکرد.
وقتی روی چهارپایهٔ کوچک روشویی ایستادم، هر دو داخل آینه تصویر داشتیم.
_ بهنظرت شبیه کدوممونه وروجک؟
دست دور تنم پیچید و سر روی کتفم گذاشت.
_ من عین تو شجاع نیستم، یاسی. وقتی از اومدن و موندنش میگی، هربار بین بچهها تصورش میکنم، تو بغل تو، روی پای حاجی... نگو جان محراب، اگه نمونه دق میکنیم.
انگشتانم بین موهایی که کمکم داشت جوگندمی میشد بازیشان گرفت.
_ دق نمیکنیم. ما جشن اومدنشو میگیریم، محراب! خواب دیدم مامانت طوبی کنارش بود، یه بچهقنداقی داد دستم. این قرار نیست امانت بره پیش حاجخانم.
از خودم درآوردم، همیشه به خوابهایی که مادرش بود اعتقاد داشت.
برایش یک نشانه میشد.
_ واقعاً؟
سر بالا آورد.
ته چشمانش درخشید.
_ آره، پسرکوچولو. واقعاً... تا بقیه مشغولن میتونم یه بوس و بغل بهت بدم از این عنقی دربیای، چطوره؟
خندید.
_ منو با بچهها اشتباه گرفتی، خوشگله! من بیشتر از اینام برام کمه...
صدای خانه زیاد شد، از ایوان داخل خانه آمده بودند.
_ تو پسربزرگهای، حقت بیشتره. بذار اینا رو خواب کنیم، حقت محفوظه.
...........