2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 29089 بازدید | 1039 پست
#پارت_۱۰۲۰چادرم را داخل دالان درآورده و روی دست انداختم. حس سنگینی روی سینه‌ام است، شبیه بچه‌ای که پ ...

#پارت_۱۰۲۲

_من قلدری کردم برات؟ قبلاً که گفتم نمی‌خوام این‌ورا بیای، قبول کردی. الانم می‌گم ویار، دلت هوای اینجاها رو کرده، وگرنه همون نه بود جوابم.

چرا نمی‌فهمید چقدر از این محل بیزارم؟

از بچگی هم بدم می‌آمد، ولی حالا انگار بخواهم او را ببرم به شکنجه‌گاهش.

با دست خودم ببرم میان تمام خاطرات بدش.  

_ اینجا خونهٔ پدریمه، الان مال منه. یاسر مرده، جهان مرده، می‌خوام این خونهٔ کثافت رو بدون اون لعنتیا باز ببینم، بدون ترس و لرز... مثل خونهٔ اژدر.  

به‌ندرت پیش می‌آمد این زن را درک نکنم، این یعنی او هم یک جنبهٔ تاریک داشت، قسمتی که من ندیده بودم.

_ بفرما برو به خونه‌ت سر بزن، یاسی‌خانم! من خر کی باشم جلوت‌و بگیرم؟ بفرما شما.

لعنتی! چانه‌اش که به لرزه می‌افتد انگار فحش ناموس به غیرت من می‌کشند که خاک بر سرت، باز بغضش را درآوردی.

هرچقدرم که خودش را به مقاومت علیه اشک‌ها بزند بازهم می‌فهمم که با تخسی خود نگه می‌دارد.

_ بی‌ادب!

رو برنگردانده به غلط کردن افتادم.

_ ببخشید اصلاً. من قلدری نکردم، ببین وسط کوچه‌ من‌و وادار به چه کارایی می‌کنی. بیا بریم.

راه افتاد، این‌بار تند‌تر و من فکرم رفت پی کمری که گفت درد دارد و آن شکم یک‌کم بالاآمده.

_ خونهٔ یاسر فرار نمی‌کنه. آروم‌تر راه برو، مگه نگفتی کمرت درد می‌کنه؟

همسایه‌ها کم‌کم پیدایشان می‌شد.

این قسمت شلوغ‌تر از سمت خانهٔ حاجی بود، آن کوچه فقط سه خانه داشت و این محله خانه‌های کوچک و تو در تو.

نگاه‌ها رویش بود برای غریب بودنش.

سه سالی می‌شد که این اطراف نمی‌آمد خود و حالا با این شمایل. اما اکثراً من را می‌شناختند.#پارت_۱۰۲۳


در سکوت کنارش قدم برداشتم.


 سرش را با غرور شیرینی بالا گرفته و دست ظریفش را خیلی آرام دور بازویم پیچید. 


چه کسی بود نداند زن محراب معتمد، یاسمن، دختر یاسر است؟


_ بالاخره مغضوبم یا محبوب؟  


نزدیک در خانهٔ یاسر رسیدیم. محکم قدم برداشت. 


_ محبوب مغضوب.  

شیرینک زرنگ. 


واقعاً آن حجم از سخت گرفتن حالا که کلید از کیف درمی‌آورد تا در آهنی را باز کند مسخره می‌آمد.  


_ نمی‌ترسی از اینجا؟ حالت بد نشه؟ 


در را خودم هل دادم، زنگ زده بود، انگاری مدت‌ها باشد که بسته است و حتماً بود.  


در خانهٔ روبه‌رویی باز شد. 


_ چی می‌خواین؟  


مرد همسایه با زیرپوش و شلوارکردی دم در ایستاد. سلطان دوچرخه‌ساز بود.  


_ سلام، حاجی! یاسمن خودتی؟ 


انگشتان ظریفش روی بازویم چفت شد. 


_ بله، آقاسلطان، خودمم.  


سلطان حالا سن‌وسال‌دار بود، قبل‌ترها چندین بچهٔ قدونیم‌قد داشت.  


_ صدا در شنیدم. حواسمون نباشه اینجا رو می‌کنن پاتق. یه بار زنگ زدیم ۱۱۰ اومدن چندتا آدم‌و بردن. نرگس‌خانم می‌دونه... 


سرفه کردم شاید حرف را تمام کند. 


نگاه یاسی شوکه به خانه بود و سلطان. 


_ نرگس؟ کسی به من چیزی نگفته... یعنی... 


_ بریم تو... 


_ هنوز از زندون خلاص نشده زنیکه؟   


_ نرگس مگه زندانه؟ 


بهت صدایش که باعث شد تقریباً فریاد بزند.

#پارت_۱۰۲۲_من قلدری کردم برات؟ قبلاً که گفتم نمی‌خوام این‌ورا بیای، قبول کردی. الانم می‌گم ویار، دلت ...

#پارت_۱۰۲۴

هرچه اشاره کردم مردک چاق انگار حالی‌اش نبود.

نزدیک آمد، زنش هم پس در ایستاد، با سر سلام داد.

_ آره. مگه نگفته حاجی؟ همه محل می‌دونن که اژدر رو اون آورد خونه حاج‌معتمد...

مسلسل‌وار گفت، پیش از آنکه بتوانم جلوی حرف زدنش را بگیرم.  

دستم را سریع دورش انداختم که نیفتد.

برای همین نمی‌خواستم این‌طرف بیاییم.  

_ آره، آقامحراب؟  

_ آقاسلطان خانمتون کار دارن انگار.

در دلم گفتم گند زدی به همه‌چیز.

_ بیا بریم تو حیاط تا تعریف کنم.

زیربغلش را گرفتم. باز سرفه‌هایش شروع شد، نفس انگار کم آورد.

مردک ماسک نزده، بیخ صورت ما ایستاده بود.  

_ آب بیارم، حاجی؟ مصی یه لیوان آب‌قند بیار برا یاسمن. به مولا نمی‌دونستم نمی‌دونه...

بوی پیازی که خورده بود می‌آمد.

در حیاط را با لگد باز کردم، بی‌توجه به سلطان.

حیاط کاملاً تاریک بود.

نوری که از پشت آمد کمک کرد، سلطان چراغ‌قوهٔ گوشی‌اش را انداخت.  

_ دستت درد نکنه، آقاسلطان. بشین سر پله اسپری بزنم...

قبلاً اینجا آمده بودم، پلهٔ لق دم ورودی هنوز بود.  

_ تو کیفمه...

_ چیزی نیست، نفسات‌و بشمار...  

اسپری را از کیفش پیدا کردم. چند لحظه زمان می‌برد تا آرام شود.#پارت_۱۰۲۵

_ بیا دختر، این شربت‌و بخور. مرتیکه زنده بود آب خوش از گلوی یکی پایین نمی‌رفت، حالام گور به گور شده، شدیم نگهبان خونه‌ش.

داشت غر می‌زد، حق داشت. اگر این خانه پاتق می‌شد، محله امنیت نداشت.

_ تکلیفش‌و معلوم می‌کنیم، آقاسلطان. یاسمن تازه سرپا شده.  

مهربانی‌اش را نشان می‌داد که نگران ایستاده بود.

_همین‌که همه‌شون گور به گور شدن جای شکر داره. ببخشیدا یاسمن‌خانم، ولی جهان و یاسر و اون اژدر حرومزاده کل این محله‌ها رو به گه کشیدن، مردنشون برا همه جشن بود.

اسپری را دو پاف زدم. چرا نمی‌رفت؟  

_ باشه آقاسلطان. دمت گرم، حال زنم خوب نیست.  

سرفه‌ها کمتر شد. لیوان شربت را دستش دادم.  

_ می‌دونم پشت مرده نباس حرف زد، ولی می‌دونم این دختر و اون جمیلهٔ بدبخت بیشتر از هر‌کی چوب اینا رو خوردن. اون روز مصی، زنم، می‌گفت خدا رو شکر یاسمن عاقبت به‌خیر شد.

داخل حیاط چرخید، دنبال چراغ بود انگار.

_ دم توالت، آقاسلطان.

یاسی یک‌ضرب شربت را قورت داد.

تک‌سرفه زد و بلند شد، همزمان حیاط روشن.

اتاق روبه‌روی در حیاط کاملاً سیاه بود با دری شکسته، محل آتش‌سوزی.  

_ بهتر نیست بریم خونه؟ تو روز میایم.  

فقط سر تکان داد که باشد.  

_ شایعه بود آتیش‌سوزی عمدی بوده، حاجی، درسته؟

_ نه، نبوده.

یاسی بی‌تأمل گفت.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۱۰۲۴هرچه اشاره کردم مردک چاق انگار حالی‌اش نبود.نزدیک آمد، زنش هم پس در ایستاد، با سر سلام داد ...

#پارت_۱۰۲۶

من هم شنیده بودم که ظن پلیس به مشتری‌های یاسر رفته است، اما کسی را پیدا نکرده بودند.

جمیله هم که خودش قربانی ماجرا بود.

_ آقاسلطان حرف همیشه هست. کاری بود من مغازه‌م. زودتر اوضاع اینجا رو رتق و فتق می‌کنیم آزار محله نشه.

یاسی قبل از ما از در بیرون رفت.

آن‌همه اصرار را نفهمیدم برای چه بود.

_ یاسمن‌خانم، اون روز بنگاهی اون‌ور مسجد اومده بود خونهٔ بغلی رو بخره برای ساخت، دلش بود اینجارم بگیره، به‌نفعته.

در حیاط را پشت‌سر بسته و قفل کردم.

_ به حاج‌اکبر سپردم، آقاسلطان، هرچی حاجی بگه.

در آن تاریکی هم معلوم بود رنگ به رخ ندارد.

سلطان تا ما نرفتیم رضایت نداد برود داخل.  

_ وضعیتت خوب نبود، نمی‌شد دربارهٔ نرگس بهت حرف زد.

سکوت کرد.

_ لزومی هم نداشت فکرت‌و مشغول اون کنم. اون شب که اومده بود، وقتی می‌ره بیرون، از طرف ما به مأمور لقمهٔ حلوا و پنیر می‌ده می‌گه حاجی داد...

_ امیدوارم اون تو بپوسه!  

صدایش لرزید و فین‌فینش گفت که گریه می‌کند.  

_ می‌پوسه. گریه نکن. کمرت خوبه؟ دردی نداری؟

_ نه!

ساکت بود، بعدش و بعدترش، وقتی خانه رسید، وقتی بچه‌ها از سر و کولش بالا رفتند، وقتی مثلاً با همه می‌گفت و می‌خندید، ساکت بود.

سکوت را من از نگاهش تفسیر می‌کنم، از لبخندهایی که سریع جمع می‌شد، از اینکه به چشمانم نگاه نمی‌کرد.

شبیه مادرم اعتراض می‌کرد.#پارت_۱۰۲۷


برای همین می‌گویم ساکت بود؛ نه قهر و نه آشتی، نه نزدیک و نه دور!  

فقط نمی‌دانستم علتش به کدام اتفاق برمی‌گردد.

تا پایان شب بیشتر دور و برش بودم.

می‌فهمید و بازهم توجه نمی‌کرد.

یاد حاج‌خانم افتادم، وقتی گفتم حمیرا را می‌خواهم و گفت نخواه، اما بعد از آن توجه به سکوت‌های پرحرف او نکردم، پی رویابافی بودم برای خودم.

_ بگو!  

روسری از سر کشید، شروع کرد بافت موهایش را باز کردن.  

_ باید سارافن بدوزم، تو این پیراهنا انگار خفه می‌شم.  

نگاهم روی شکم کوچکش رفت، خیلی تغییری نداشت که لباس‌ها حس خفگی بیاورد.  

_من که بردمت، برای چی بهم محل نمی‌ذاری؟  

دکمهٔ پیراهنم را باز کردم و او داشت دنبال یک لباس داخل کمد می‌گشت.  

_ محل نمی‌ذارم؟ فکر کنم خودت یه‌چیزیت هست. عذاب‌وجدان داری.

آن را که داشتم، نباید داخل کوچه غیظ می‌کردم، حق داشت، آدم بالغ بود و من برای ترس خودم یادم رفت آدم بودن را.

بالاخره چیزی را که می‌خواست پیدا کرد، یک پیرهن نخی آزاد.

مال خیلی قدیم بود، سر طوبی...

_ روت‌و کن اون‌ور یه دقیقه...

پرده‌ها را کشید. همان پشت‌پنجره‌ای‌های سفید که کلاً دید بیرون را بپوشاند.

_ نامحرمم؟  

رو‌به‌رویش ایستادم و چند دکمهٔ پیراهن گلدارش را باز کردم.

#پارت_۱۰۲۶من هم شنیده بودم که ظن پلیس به مشتری‌های یاسر رفته است، اما کسی را پیدا نکرده بودند.جمیله ...

#پارت_۱۰۲۸

_ به‌خاطر ارث اون کارو کرد؟  

لباس از تنش درآوردم.

برآمدگی کم روی شکمش بیشتر معلوم بود.

با دست سینه‌هایش را از روی لباس‌زیر پوشاند.  

_ بازم وول می‌خوره؟  

دستم را روی پوست خنکش گذاشتم، قلقلکش می‌آمد این‌وقت‌ها.  

_ وقتی یه‌چی بخورم که خوشش بیاد.

نگفتی برای ارث زندگیم‌و به آتیش کشید؟

پیراهن روی زمین را تنش کردم.

با همهٔ چیزهای عادی باز غیرعادی بود.  

_ نمی‌دونم، یاسی! وکیل شکایت کرد، هم باعث مرگ سرباز شده بود هم کلی چیزای دیگه... بگو تو چته؟  
..................

+یاسی


_ حق با تو بود، نباید می‌رفتم اون خراب‌شده!

سلطان گفت آتش‌سوزی عمدی بود!

دلم می‌خواست چیزی بیشتر بدانم، اما می‌ترسیدم بپرسم، بفهمد چیزهایی می‌دانم.  

_ مشکوک کوتاه اومدی.

روی تخت خزیدم.

کمردرد داشتم و از خوابیدن روی زمین بهتر بود، اما درونم آرام و قرار نداشت.

ماجرای نرگس! آخ! گفتم آن شب آمدنش عجیب بود، اینکه بعدش آن قیامت شد.

طفلک سربازی که مراقب بود...

_ کمرم‌و می‌مالی؟#پارت_۱۰۲۹


هزار بار پرسیده بود خوب هستم؟

دلم فقط آشوب بود. خیلی تلاش کرده بودم به حرف‌های سجاد فکر نکنم.

یک سکوت دوجانبه برای حرف نزدن از توپک کوچکمان.

_ بذار برم روغن زیتون بیارم، زیاد سرپا می‌مونی، یاسی.  

گاهی فکر می‌کنم این ویروس برای من یکی حداقل خوب بود، دورم شلوغ و پر از کار.

تا لحظهٔ آخر که از خستگی بیهوش می‌شدم فرصت فکر کردن نبود، بعدش هم عمیق راهی دیار خواب  می‌شدم.  

حتی نفهمیدم محراب کی آمد.

فقط حس گرمای انگشتانش روی پوستم و حرکت خون در پاهایم و زمزمه‌اش که گفت از کف پا ماساژ می‌دهد.

بعدش دیگر روی شکم خوابیده بودم.

_ تو خواب نداری، یاسی؟  

بوی آرد تفت‌داده داخل خانه پیچیده بود و باعثش من بودم.

یک دست به کمر و با دست دیگر سرش را خاراند.

معلوم بود بو بدخوابش کرده.

_ تمام تنم روغن‌مالی بود، گرمم شد.

خواب دیدم آتیش گرفتم.

دستی میان موهای نمدارم کشید.

_ رفتی حموم؟  

واقعاً خواب دیدم که در آتش می‌سوزم.

قبلش خواب جمیله را می‌دیدم، چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم.

خیلی‌وقت بود بهشت‌زهرا نمی‌رفتیم، یعنی کسی نمی‌رفت.

آنقدر که مرگ و میر این روزها زیاد بود، آدم‌ها عین برگ‌های خزان‌زده می‌ریختند.  

_ تنم چرب بود، ولی دستت طلا، کمرم و پاهام دردش افتاد.#پارت_۱۰۳۰


با انگشت وسط کله‌ام ضربهٔ آرامی زد.

_ ادبیاتت تو حلقم. دستت طلا؟! فقط همین؟ بی‌مزد نمی‌شه که...  

از نماز صبح می‌گذشت. حاج‌بابا آمده و رفته بود و بچه‌ها هم خواب بودند.

یک‌کم شیطنت به جایی برنمی‌خورد.

زیر آرد را خاموش کردم.

_ بیا بریم مزدت‌و بدم...

وقتی دستش را کشیدم می‌خندید.  

در اتاق را قفل کردم.

وسط اتاق ایستاد و هنوز تمام صورتش پر از خنده بود.
_ تو زن خطرناکی هستی، می‌دونستی؟  

روی تخت ایستادم.

_ بیا اینجا، مگه مزد نمی‌خوای؟ نمی‌شه که همه‌ش من سر دراز کنم.

دیروز بد حالم را گرفته بود، شاید اگر بعدش جبران نمی‌کرد من هنوز هم غمگین بودم، اما مدت‌هاست نمی‌گذارد هیچ‌ دلگیری‌ای‌‌ دوام داشته باشد،

پس من چرا برای آن خانه خرابهٔ یاسر که دیشب با دیدنش بیشتر از هرچیزی نفرت به دلم آمد، باید از او دلگیر باشم، وقتی حق با محراب بود؟

_نگو که قراره بهم تجاوز کنی، یاسی!

سر بالا آورد و من از او بلندتر بودم، اما واقعاً بالاتر بودن مزه‌ای نداشت.  

_ حرف نزن. من‌و بذار پایین، همون از پایین ببینمت بهتره...

لعنتی زیرلب گفت و با خنده بغلم کرد و روبه‌روی خودش گذاشت.  

_ هرچیزی قاعده داره، یاسی‌پلنگ! من باید سایه‌‌م رو سرت باشه، بعد خیلی زورگویانه ببوسمت، بعد تو زورت نرسه...

و فکر می‌کنم جذابیتش در همین زور نرسیدن بود، آن احاطهٔ مردانه‌اش و حس مراقبت شدن.

خودش چه می‌گفت؟ ناز و نیاز؟

#پارت_۱۰۲۸_ به‌خاطر ارث اون کارو کرد؟ لباس از تنش درآوردم.برآمدگی کم روی شکمش بیشتر معلوم بود.با دس ...

#پارت_۱۰۳۱

...............
_ زندایی!

با ذوق به داخل حیاط دویید، چادرش را تقریبا از سر کند، با ماسک هم معلوم بود میخندد.

_زندایی! بابام قبول کرد اقدام کنه...فکر کن! وکیلش زنگ زد، رفته بودم دم بیمارستان مامان! گفت بابا پیغام فرستاده کارای لازمشو وکیلش انجام بده.  

جاروی دسته دار را به دیوار ایوان تکیه دادم، تا پذیرای آغوشش باشم.

_ عزیز دلم مبارک باشه.  

ماهان بیرون آمد، بچه ها هم پشت سرش، داشت تکالیفشان را بررسی می کرد.  

_ماهان! قبول کرد.

دست ماهان روی شانه‌ی محراب نشست، پسرک از همه جا بی خبر من.

این درست می‌شد می ماند سارا، که فعلا وکیل عمه اش کارهای او را به ما سپرده بود.  

شب کیک پختم، با ابتکار مرجان خامه هم زدیم، هر چند حرفه ای نبود اما برای یک جشن کوچک و چند شمع و بادکنک برای بچه ها شبیه یک تولد بود.

حتی ماهان آهنگ گذاشت و حاج بابا دست بچه ها را گرفت و با آنها رقصید.  

_ آقاجون خسته می شین.

خودش برف شادی پاشید.

او بهترین پدر بزرگ برای هر بچه ای می شد.  

_ یه شبه بابا!  

از نفس افتاده نشست، سیبی را که پوست کندم گرفت.

_خدا خیرت بده بابا، آدم تا میتونه باید برای این طفل معصوما خاطره‌ی قشنگ درست کنه، عین واکسن می‌مونه برای بزرگ شدنشون.

تخت کمرش را ماساژ دادم چون سرفه کرد. برای او این همه تحرک زیادی بود.  

_ همه چی اتفاقی شد ولی یکم حال بچه ها عوض شد.

مرجان به محراب گفته بود، انتظار داشتم زودتر بیاید اما وقت شام بود و از او خبری نبود.

_خاله تلفن زنگ میزنه.#پارت_۱۰۳۲



این روزها انگاری توپک داشت توپ بزرگی می‌شد.

بزرگتر از روز قبل...

بنظرم از طوبی درشت تر باشد، طوبی تا ماه ۶خیلی بزرگ نبود.  

سارا گوشی را به دستم داد. شماره‌ی محراب!

_ بچه ها بستنی...

هیاهوی اهنگ قطع شد و جیغ و داد برای بستنی شروع.

_جانم؟

_ یاسی گوشیارو چرا بر نمیدارین؟ هزار بار زنگ زدم.  

لحنش گله مند بود.

_ برای بچه ها اهنگ گذاشتیم رقصیدن، صدا زیاد بود، ببخشید، امر کن.

اتاقمان ساکت تر از پذیرایی بود.

_ سجاد و امین با فاطیما میخوان بیان امشب اونجا، غذا داری یا بگیرم؟  

_ خبری شده؟

امین کم می آمد برای ماندن، فقط دیدن بچه ها و کمی بازی، فاطیما را می اورد و بعد می برد.

سجاد که بدون سمیرا فقط برای بیرون بردن بچه ها تا دم در امده بود.

_ چه خبری؟ هوا خوبه، گفتم بیان دور هم تو حیاط شام وبخوریم شبم بمونن، حاجی صبح می گفت کاش دور هم باشیم.

جمع مردانه، چیزی که این روزها کمتر دورشان بود.  

_ خوش اومدن، غذا هست.  

_ خسته ام یاسی، یه شربت درست می کنی بیام؟ هوا گرم بود امروز بارم زیاد.

_چیزی شده محراب؟ تو که همیشه کار داری، نکنه مریضی؟

کف عرق کرده‌ی دستم را روی پیراهنم کشیدم، کاش مریض نباشد.

_ نه، دارم میام خونه، خرت و پرت بخرم، میگم بهت.#پارت_۱۰۳۳



_ بغلش نکنین با این وضع.

نمی‌شد که بی بغل.‌
مجبور شدم نشسته دل سیر بچلانمش.

هر بار بزرگ‌تر از قبل و تپل‌تر می‌شد.

_ بذارین بمونه چند روز. تعطیلیه، بچه‌هام درس ندارن. تو حیاط قراره تاب بذاریم، بازی کنن.

این را حاج‌بابا دیروز پیشنهاد داد و حالا به‌نظرم چرا نگذاریم؟

بیرون که نمی‌رفتند، حداقل خانه برایشان محل بازی بود.

_ بدعادت می‌شه، آبجی‌یاسمن! هر بار از اینجا می‌ره تا دو روز مخ حاج‌خانم رو می‌خوره.

همزمان که حرف می‌زد و من با فاطیما و بچه‌ها مشغول بودم، خودش چای ریخت.  

_ چقدر جیغ‌جیغ می‌کنین...

ماهان کلافه بود، حق هم داشت.

در این سن باید بیرون می‌بود.

این هفته با اوج گرفتن مریضی حتی مسجد هم نمی‌رفت یا با دوستانش قرار نمی‌گذاشت.  

_ بچه‌ها برید تو حیاط، توپم ببرید فوتبال کنین، فاطیما رو هم توپ بدین گل بزنه.

حداقل جیغ و دادشان به بیرون منتقل می‌شد.

_ زن‌دایی، یه مسکن می‌دی؟ سرم درد می‌کنه.

نگاهم به امین گره خورد.  

_ بیا ببینم، عمو! تب نداری؟  

ماهان همیشه‌ آرام و همراه تا حالا از سردرد شاکی نبود.

_ نه همه‌ش باید سرم‌و پایین بگیرم، این کتابا و دائم تبلت... برای همونه. امروز تست داشتیم، دیشب نخوابیدم.

#پارت_۱۰۳۱..............._ زندایی!با ذوق به داخل حیاط دویید، چادرش را تقریبا از سر کند، با ماسک هم م ...

#پارت_۱۰۳۴


_ برو بشین چای‌نبات بدم قندت بیاد بالا... بعد برو دراز بکش، یه مشت‌ومال می‌خوای، باور کن جوابه.

_ اینجا…؟! خوبه…؟!

محراب و طاها را فرستادم سراغش.

یکی سر و گردن و یکی کمر و بازوهایش را ورز دهد.

_ برای ابتکار عمل نمره‌ت بیسته، آبجی‌یاسمن.

امین پشت‌سرم بود. زنگ خانه به صدا در آمد و پی‌اش صدای حاج‌بابا از حیاط، رفته بود زیرزمین، امین را قبل آمدن به داخل آنجا دیده بود.  

_ خوب بچلونیدش. سر و صدام نکنین، سرش درد می‌کنه، بعد بیاین دوتا ماچ آبدار جایزه بدم.

صدای قاشق و چنگال، خنده و شوخی، حتی محراب با آن صورت خسته، سجاد خسته‌تر که می‌دانستم شیفت‌های متوالی دارد...

ماهان که رنگ و رویش خوب شده بود، فاطیما که بازی‌اش شده بود دور چرخیدن و غذا گرفتن از همه و غش‌غش خندیدن، حاج‌بابا که به شوخی‌های بقیه می‌خندید برای رقصیدنش و مرجانی که چند روزی بود می‌دیدم گوشی از دستش نمی‌افتد و منتظر بودم شاید خودش بگوید چرا.

دست جایی گذاشتم که توپک داشت برای خودش غلت می‌خورد.

می‌دانستم به جمعمان خواهد آمد.
سر طوبی هیچ‌وقت تصورش نمی‌کردم، یعنی بین خودمان، با اینکه لباس‌هایش هم بود، اما یک حس باید باشد، آنجا ته حس‌های مادرانه.

_ چیزی شده، باباجان؟ درد داری؟

سکوت مطلق بود دور سفره، نگاه‌ها روی دست من.

فکر کنم تمام خون تنم به صورت پناه آورد.  

_ نه بابا... داشتم فکر می‌کردم طناز قراره یه روز دور سفرهٔ شادمون بخنده.#پارت_۱۰۳۵



محراب آنطرف‌تر نشسته بود، بین امین و سجاد. 


لبخند سجاد و نگاه افتادهٔ امین و غم چشمان محراب.  


_ حتماً، بابا‌جان! دخترم‌و خودم بغل می‌کنم پای سفره، خودم لقمه می‌ذارم دهنش.


مثل فاطیما که روی پای حاجی بود.  


_ اولین کفش تق‌تقیش با عموسجادش، شما چی می‌دی عمو امین؟ 


نگاه امین بینمان چرخید، غافلگیر شده بود. 


_ والا جناب‌دکتر، قول می‌دم هرچقدر خواست کولی بدم بهش، خوبه؟ 


میان خندهٔ همه، محراب که بلند شد، سکوت هم پی‌اش سنگین آمد.  


_ برو بابا. سفره رو سربازات جمع می‌کنن. 


................. 


او را داخل اتاق پیدا نکردم، اما صدای از آب از دستشویی می‌آمد، با دری نیمه‌باز، داشت صورتش را آب می‌زد. 


_ صورت منم بشور.  


 شوکه به منِ کنار چهارچوب نگاه کرد.

 

_ چی؟ 


_ فکر کنم هرچی خون بدنم بود از خجالت رفت تو صورتم. حاج‌بابا آبرو نمی‌ذاره واسه آدم که. 


با سری کج‌شده خودم را برایش لوس کردم.


 نیاز نبود بگوید که چقدر رویاپردازی دربارهٔ توپک قلب پدرانه‌اش را می‌لرزاند.  


_ بیا بشورم صورتت‌و.#پارت_۱۰۳۶


آب خنک بهانه بود، با آن قد و بالا مثل پسربچه‌ها بغض می‌کرد. 


وقتی روی چهارپایهٔ کوچک روشویی ایستادم، هر دو داخل آینه تصویر داشتیم. 


_ به‌نظرت شبیه کدوممونه وروجک؟


دست دور تنم پیچید و سر روی کتفم گذاشت. 


_ من عین تو شجاع نیستم، یاسی. وقتی از اومدن و موندنش می‌گی، هربار بین بچه‌ها تصورش می‌کنم، تو بغل تو، روی پای حاجی... نگو جان محراب، اگه نمونه دق می‌کنیم. 


انگشتانم بین موهایی که کم‌کم داشت جو‌گندمی می‌شد بازیشان گرفت. 


_ دق نمی‌کنیم. ما جشن اومدنش‌و می‌گیریم، محراب! خواب دیدم مامانت طوبی کنارش بود، یه بچه‌قنداقی داد دستم. این قرار نیست امانت بره پیش حاج‌خانم. 


از خودم درآوردم، همیشه به خواب‌هایی که مادرش بود اعتقاد داشت. 


برایش یک نشانه می‌شد.  


_  واقعاً؟ 


سر بالا آورد.

ته چشمانش درخشید. 


_ آره، پسرکوچولو. واقعاً... تا بقیه مشغولن می‌تونم یه بوس و بغل بهت بدم از این عنقی دربیای، چطوره؟ 


خندید. 


_ من‌و با بچه‌ها اشتباه گرفتی، خوشگله! من بیشتر از اینام برام کمه... 


صدای خانه زیاد شد، از ایوان داخل خانه آمده بودند.


_ تو پسربزرگه‌ای، حقت بیشتره. بذار اینا رو خواب کنیم، حقت محفوظه.



...........

#پارت_۱۰۳۴_ برو بشین چای‌نبات بدم قندت بیاد بالا... بعد برو دراز بکش، یه مشت‌ومال می‌خوای، باور کن ج ...

#پارت_۱۰۳۷


_ آقاسجاد هیچ‌وقت ازدواج نکرده؟  

خانه ساکت بود.
بعد از هیاهویی که تا ساعتی پیش داشتند، امین مانده بود پیش بچه‌هایش. هوا رو به گرما می‌رفت‌‌.

سجاد پیشنهاد داد چادر داخل ماشینش را بیاورد داخل حیاط و شب را آنجا با پسرها بخوابند.

برخلاف سنش که نزدیک ۵۰ بود، روحیهٔ شادابی داشت.

برای دخترها هم از چند میله و ملحفه روی تخت یک چادر درست کرد.  

پرده را انداختم، شاید بچه‌ها خوابیده بودند.
دکمه‌های بلوزش را باز کرد و درآورد.

نگاهم روی موهای سینه‌اش ماند.

یقهٔ این زیرپوش بازتر از قبلی‌هاست و حس خوبی داشت لمس کردن آنها، یعنی آنقدر نزدیکش هستی که سرپنجه‌ات روی تنش باشد.

_ یعنی با نگاهت من‌و لخت می‌کنی‌ها، یاسی.

بغلش را باز کرد و خنده‌اش گرفت.

چکار می‌کردم وقتی تنش آرامشم بود؟

_ بهت بوس و بغل قول دادم، حالا نمی‌خوایش عیب نداره.

بینی روی شکمش فشار دادم.
باز داشت شکم می‌آورد.

دست‌هایش محکم‌تر من را به تنش فشرد.

_ اگر قول بدی بیشتر نخوای، در خدمتم.
پررو!  

_ جامون عوض شده، محراب؟ تو بیا تو کار بغل، دستت بیراه نرفت مردی، وگرنه من همون کفایتم می‌کنه.

از دو طرف پهلویم گرفت و روی تخت گذاشت.  

_ خسته‌م، فکرمم مشغوله.  

جوراب‌هایم را درآورد.  

_ پشت تلفن چی گفتی که اومدی می‌گی؟ خبری شده؟ همه‌ش تو فکر بودی امشب.#پارت_۱۰۳۸



وسط موهایم را بوسید و من راهی قسمت خودم در تخت شدم.  


_ برادر مادربزرگ بچه‌های حمیرا خونه رو برای فروش می‌خواد بذاره... 


بهت‌زده نشستم. 

دستی پس گردنش کشید. 


_ یعنی چی؟ مگه خونه مال بچه‌ها نیست؟ 


سر به نفی تکان داد. 


_ نه انگار. گویا مادر حمیرا خونه رو به داییه فروخته بوده، جاش برای حمیرا خرج سفر و اینا داده و پول داده دخترش. فقط دو دنگش مال مادره‌ست. امروز پیغام فرستاد که نیاز داره به پولش، درخواست ارثم داره از مال خواهرش... گفت می‌خوای خودت یا حاجی چهار دنگ رو بردارین. 


می‌دانستم آنقدری دیگر ندارد که پای یک خانه بدهد. 

روی تخت نشست.  


_ نداری بخری، نه؟  


_ نه! حاجی مگر داشته باشه، اینام نقد می‌خوان. ارث بچه‌هام هست. قیم قانونی که ندارن، فعلاً حاجی در حد معتمده. عمهٔ سارا اون‌ور گرفتاره، سرهنگم تا کارای محراب‌و کنه طول می‌کشه. 


کنارم دراز کشید و بی‌تعارف سر روی بازویم یله کرد، پسرک بزرگ من.  


_ به حاج‌بابا بگو، سرمایه‌گذاریه خب. بدم نیست، تا بچه‌ها تکلیفشون معلوم بشه، محراب کارش درست بشه باز پدر داره که تصمیم بگیره. سارام فکر می‌کنی عمه‌ش اونقدر داره که ببرتش؟


از ارث و دارایی پدر سارا بی‌خبریم، هیچ‌وقت فرصت نبود تا کسی چیزی از حمیرا بداند، هرچند کسی هم علاقه‌ای نداشت. 


همسایه‌ها یک‌جورهایی دوری می‌کردند.  


_ نمی‌دونم داره یا نه. اولش می‌گفتم نمی‌خوام بچه‌های حمیرا پیش ما باشن، اما... دروغ چرا؟ دوسشون داریم، یاسی. محراب و سارا انگار عین طلا و طاهان.#پارت_۱۰۳۹



سرش بزرگ بود و آغوشم را پر می‌کرد.


 پیشانی‌اش را بوسیدم. 


_ من دوسشون دارم. بلاتکلیف نباشن. اینجا اندازهٔ همه جا داره، جامونو تنگ نکردن که، روزی‌شونم کم نیست والا، از خدامه همینجا باشن... 


سر بالا کشید و بوسه‌اش از لب‌ها غافلگیرم کرد. 


_ فکر کنم کل وجودت قلبه، زن! تو اصلاً کینه هم می‌کنی؟ 


خیلی طول نکشید که در تسخیر تن او بودم، ذوق‌زده سر روی سینه‌اش گذاشتم. 


_ کینه از دوتا بچه؟ مغزم‌و خر گاز زده؟ 

 

خندید؛ آرام و کنار گوشم. 


_ خدا به من کمک کرده. من کی باشم به بقیه دلم رحم نیاد و کمک نکنم؟ شما به اینا فکر نکن، حاجی! یه‌کم نازم‌و بکش و محبت کن، دلم تنگ شده... 


ناله‌ای کرد. 


_ خسته‌‌م، یاسی... 


زیر گلویش را بوسیدم. 


_ منحرف، نگفتم کاری کن که، گفتم نازم‌و بکش، بغلم کن. این بچه نیاز داره، ویار داره. 


ابرو بالا انداخت و لبخندی پهن زد.  


_ آها! یعنی تو نمی‌خوای؟  


شانه بالا انداختم. 


_ هرچی کرمت کشید.  


 خوابیده بود! 

انگشتانش میان موهایم و لبش روی پیشانی‌ام و به خواب رفت. 


فقط چند لحظه دوام آورد که نخوابد.

#پارت_۱۰۳۷_ آقاسجاد هیچ‌وقت ازدواج نکرده؟ خانه ساکت بود.بعد از هیاهویی که تا ساعتی پیش داشتند، امین ...

#پارت_۱۰۴۰

باید سری به بچه‌ها می‌زدم.

توپک انگار شنایش گرفته باشد، شاید هم واقعاً بوی تن محراب را او هم حس می‌کرد، حتی به دوش گرفتن هم نرسید، خسته بود.

طلا و سارا داخل چادر ساخت عموسجاد  خوابیده بودند، بالشت دورشان گذاشتم که غلت نخورند.

دکتر هم با محراب و طاها داخل چادر بود.

ماهان آنقدر احساس مردانگی می‌کرد که اتاقش را ترجیح داد.

امین هم فاطیما را خواباند.

اتاق مرجان اما نور هرازگاهی روشنش می‌کرد.

یک حس غریب از آشنایی یا حضور کسی که به‌خاطرش دائم گوشی دستش بود.

حق دخالت به خودم نمی‌دادم.

بچه که نبود و من هم آنقدر عاقل یا محق.

_ هنوز بیداری، یاسمن؟

از حضورش بیرون چادر شوکه شدم.  

_ فکر کردم توی چادر خوابیدین، آقاسجاد.

محجوب خندید.

_ نه بابا! چرتم برد، از بیمارستان زنگ زدن، صبح جراحی داشتم. صدای پات اومد، اون‌ور بودم. حیاط بزرگ و قشنگیه.

شلوار گرمکن محراب را پوشیده بود و سعی داشت آرام حرف بزند.

_ می‌خواین تو خونه بخوابین، اگه عادت ندارید؟ اینا بعیده تا صبح بیدار بشن... اتاق یه دونه خالی هست.

نگاهش روی اتاق مرجان بود، دنبال آن را گرفتم.

_ بیداره؟ امشب همه‌ش با گوشی بود، متوجه شدی؟  

_ حتماً با دوستاشه. مرجان دختر عاقلیه، آقاسجاد.

لبخند مهربانی روی صورتش نشست.

_ می‌دونم، یاسمن. حتی اگر دوست‌پسرم داشته باشه باز اقتضای سنشه. تو رفیقشی، همیشه می‌گه. فکر کنم اگر به کسی حرفی بزنه، اول تویی.#پارت_۱۰۴۱


ابرویم بالا پرید. 


هرچند ته ذهنم حس کردم نمی‌تواند با یک دختر این‌همه مدت پیام بدهد.  


_ اگه گفت و فکرتون درست بود چکار کنم؟ بگم گناهه؟  


نمی‌دانم چرا از گناه حرف زدم‌. 


در این خانه یاد گرفته بودم که هرچیزی را به گناه و خدا و پیغمبر نباید ربط داد.  


دست‌هایش را پشت تنش گره کرد و یک نگاه خاص به من. 


_ تو فکر می‌کنی بگی گناهه چیزی جز عذاب‌وجدان و مخفی‌کاری پشتش میاد؟  


شانه بالا انداختم. 


_ راستش اولاً به من ربطی نداره، زندگی خصوصیشه، آقاسجاد. من زن‌دایی مرجانم، رفیقشم به‌قول شما، بعدم من نه تجربهٔ این سن‌و داشتم نه حدم می‌رسه به این چیزا. حاج‌بابا می‌گه نوجوون عین صابون خیسه، هرچی فشارش بدی زودتر از دستت می‌پره. راه درست و غلط رو که بدونه، خودش می‌فهمه چکار کنه. 


بازهم لبخند روی لبش پدرانه شد. 


محراب جواب نداده بود که اصلاً این مرد ازدواج کرده یا نه، پدر بودن زیادی در ذاتش بود. 


_دمت گرم، همین! حالا که سمیرا نیست سخته وارد دنیاشون شدن. من هنوز غریبه‌م، یاسمن! بچه‌های سمیرا عاقلن، اما هنوز فاصله‌شونو با من حفظ می‌کنن، تو رفیقشونی. اگر کمک نیاز بود بگو.  

.............


کنار او خزیدم. 


صدای نفس‌های عمیقش شبیه یک موسیقی بود برای منی که با حضورش انگار دنیایم می‌شد پر از آرامش.  


انگار جز یاسر مردهای دیگر می‌توانستند پدرهای خوبی باشند، حتی سرهنگ هم پدر خوبی بود. 


بغض داشتم، دست خودم نبود. صورت در خوابش را بوسیدم. 


هرآنچه نداشتم بود و حاج‌بابا همان پدری که نیاز داشتم، اما پدر اصلی چیزی دیگر می‌شد.

#پارت_۱۰۴۰باید سری به بچه‌ها می‌زدم.توپک انگار شنایش گرفته باشد، شاید هم واقعاً بوی تن محراب را او ه ...

#پارت_۱۰۴۲

_ یه‌جا وایسا، خوشگلم! دارم اندازه‌هاتو می‌زنم. اون گوشی فرار نمی‌کنه، قربونت برم.

دور سینه‌اش را گرفتم‌. مرجان بی‌قرار بود و عجیب.

_ واقعاً می‌خوای برام لباس بدوزی، زن‌دایی؟

اندازه‌ها را یادداشت کردم‌.

سمیرا امروز می‌آمد و چند روز گذشته سعی کرده بودم بیشتر کنار مرجان باشم، نه برای فضولی، نگران بودم.  

_ چرا ندوزم؟ دیگه زن‌داییت خیاطی بلد شده. حالا مثل مزون ناهیدخیاط نیستم، ولی خب قد یاسی نیم‌وجبی که بلدم.

خندید. باز صدای دینگ کوچکی آمد.  

_ دوست جدیده، مرجان؟!

دیگر نتوانستم سکوت کنم وقتی به‌سمت گوشی‌اش پا تند کرد.

_ می‌شه چیزی نگم؟ اون‌وقت دروغ می‌گم.  

سر تکان دادم، گونه‌اش رنگ گرفت.

_ چرا نمی‌شه؟ اگه یه‌وقت دوست داشتی بگو‌. من عاشق غیبتم. نیست از این کارا نکردم و مدرسه و اینا نرفتم، فکر کنم دنیای باحالیه.

دستش دور گردنم پیچید.  

_ حیف که شیطونی نداشتی، زن‌دایی قشنگم.

پهلویش را قلقلک دادم.

_ پس شیطنته؟ ای شیطون... نمی‌گی فضول می‌شم بچه کونش سیاه می‌شه؟

غش‌غش خنده‌اش که بلند شد بچه‌ها را داخل اتاق کشید.

_ اینا رو از کجا میاری، زن‌دایی؟ می‌گن ویار کنی و نخوری این‌جور می‌شه...  

سارا از دستم آویزان شد. صبح جایش را باز خیس کرد، احتمالاً به‌خاطر زیاد آب خوردنش بود.

از صبح بسته بودمش به شیر گرم و لیمو و عسل، چون این زیاد آب خوردن به تجربه یعنی احتمالاً مریض می‌شد.

سرماخوردگی نزدیک تابستان اصلاً خوب نبود.
#پارت_۱۰۴۳

_ خب منم ویارم فضولی بود دیگه... برو دوستت هلاک شد.

رفته بود و می‌دانستم بالاخره من را شریک شیطنتش می‌کند.

معمولاً دربارهٔ دوست‌هایش با من حرف می‌زد.

اگر شرایط کرونا می‌گذاشت حتماً دوست داشتم بازهم دعوتشان کند، سری قبل بعد مهمانی‌اش از دل و دماغ بچه در آمده بود.

_ خاله! توپک تکون می‌خوره؟

محراب با نگاهی خجول پرسید.

هر بار که حالی از توپک می‌پرسید یاد خوابم می‌افتادم وقتی او را حین افتادن گرفته بود.

_ بذار برم یه چیز شیرین بخورم، فکر کنم اون‌موقع یه تکونی بده به خودش این تنبل‌خانم.

لبخندش با خجالت همراه بود.

بغلش کردم و خدا می‌دانست چه چیزهایی در سرنوشتمان قرار بود پیش بیاید.  

_ کاش من پسر تو بودم، خاله...

از زیر دستم به‌‌ دو فرار کرد.

انگاری جمله‌اش را در هوا پراکنده باشد و من هم دوست داشتم بچه‌ها کنارمان بمانند.  

سمیرا آمد؛ خسته بود و لاغرتر از همیشه، جای ماسک روی صورتش را زخم کرده و جای عینک روی بینی‌اش را.

دست‌هایش به‌خاطر شستشو پوست‌پوست شده و زبر بود.

_ مامانت از حموم اومد؟  

گازی به هویج در دستش زد و گوشی را جیب پشت شلوارش گذاشت.

_ آره، رفت اتاقش.

_ بیا این آب‌پرتقال رو ببر براش. اینم روغن‌زیتون تصفیه‌نشده‌ست، با این دستاش‌و چرب کن. پاهاشم باهاش ماساژ بدی، برات یه چیز خوشمزه درست می‌کنم.#پارت_۱۰۴۴

_ خاله! پاستیلم بخریم؟  

چادرم را گرفته بود. مجبور شدم تا مغازهٔ نزدیک خیابان بروم.

باید از کنار قصابی محراب رد می‌شدم.

جز شاگردش کسی نبود.

مرتضی با آن چشمان تیزش من را دید.

با اینکه ماسک داشتم، اما شناخت.

_ خانم آقا‌محراب!

صدایم زد.  

_ خرید دارید بگین من برم.  

_ می‌رم مغازهٔ سر خیابون. حاجی نیست؟  

روبه‌رویم ایستاد.

دیگر آن نوجوان ریزه نبود، قد و قامتش بلند و هیکلش ورزیده‌تر شده بود.

_ بگین چی می‌خواین من می‌خرم میارم. این یارو مغازه‌داره تازه اومده، خوشم نمیاد ازش. اوسا رفته فرهنگسرا. برید خونه من تُک پا می‌رم خرید می‌کنم.

_ نمی‌خواد. تنهایی، باید مغازه رو ببندی، می‌رم زود میام.

اخم‌هایش درهم رفت، اما بعید بود به‌خاطر جواب منفی من باشد.

سر تکان داد و «پس باشه»‌ای گفت.
 
مغازه‌دار را نمی‌شناختم.

مش‌حسین قبلاً آنجا بود که دو سال پیش فوت کرد، شنیدم که وراث مغازه را فروختند.  

_ چه دختر قشنگی!

سارا از کنارم دور شده بود.

حتماً دنبال پاستیل به سراغ قفسه‌های پشتی رفته بود.

_ سارا!

مرد مغازه‌دار پشت‌سر سارا از پشت قفسه‌ها بیرون آمد.

#پارت_۱۰۴۲_ یه‌جا وایسا، خوشگلم! دارم اندازه‌هاتو می‌زنم. اون گوشی فرار نمی‌کنه، قربونت برم.دور سینه ...

#پارت_۱۰۴۵

بچه پشت من پناه گرفت و من خیره به نگاهی که هیچ خوشم نیامد.

_ دخترتونه؟ ندیده بودمتون...

دو بطری شیر را روی پیشخوان گذاشتم.

_ همسایه‌ایم! حساب کنین همینا رو.

_ دخترتون نازه، آبجی! اینقدر خوشگل رو نیارین بیرون...

سارا هنوز پشت چادر من پناه گرفته و به‌نظرم چیزی غلط بود.

_ اینا رو حساب کنین...

_ بریم، خاله؟ شیر نخر...

نمی‌دانم چرا دلم شور زد.

دستش را گرفتم و در برابر صدای مغازه‌دار که می‌گفت: «آبجی، شیر رو نمی‌خواین؟» بیرون کشیدمش.  

_ دوست نداری از اینجا خرید کنیم؟  

نگاه سارا پشت‌سرم بود، مرد مغازه‌دار!  

_ اذیتت کرد؟  

نمی‌دانم چرا پرسیدم.

سارا دستم را کشید و چشمان بچه واقعاً پر از ترس بود.

از پیچ کوچه مرتضی را دیدم که می‌آید.

_ دست زد به توپولیم... مگه خصوصی نیست؟  

حس تیزی درد زیر شکمم یک لحظه نفسم را بند آورد، مردک کثافت...  

بیخیال درد شدم. انگار فهمید که می‌دانم چه کرده، داخل مغازه شد...

_ آبجی‌یاسمن…!

پا تند کردم به‌سمت مغازه‌اش.

_ سارا تکون نخور، خاله!#پارت_۱۰۴۶

دم در که رسیدم مرتضی کنارم بود.

_ کجا رفتی، حرومزاده؟ دست به بچهٔ من می‌زنی؟ فکر کردی هر گهی می‌تونی بخوری؟
...................
_ دراز بکش، یاسمن...  

هنوز عصبانی بودم. مرتضی نگذاشته بود خوب از خجالت مردک دربیایم.

اینکه چطور چند نفر دیگر هم آمدند و مردک را خوب مشت‌ومال دادند بماند، اما اینکه نتوانسته بودم خودم دستش را بشکنم جای تأسف داشت.

_ سارا کو؟ بچه‌م ترسید... مرتیکه رو باید می‌ذاشت تیکه‌تیکه کنم.

کمرم انگار داشت نصف می‌شد از درد.

توپک انگار ترسیده و سفت شده بود.  

_ تو حامله‌ای، بچه‌ت قلب سالمی نداره، اون‌وقت دعوا می‌گیری؟ بیا از آب‌قند رو بخور... سارا خوبه...

فقط یک لحظه از پیش چشمم رفته بود.

مردک از قشنگی بچه حرف می‌زد!  

_ فقط یه لحظه ازم دور شد. باید خرخره‌شو می‌جوییدم آشغال‌و...

صدای محراب بود که از داخل حیاط من را صدا زد...

_ فقط محراب کم بود... یاسمن، بس کن! به خونریزی می‌افتی...

_ خونریزی داری؟ نکنه دست روت بلند کرده؟

روی تخت دراز کشیده بودم. با دیدنش نیم‌خیز شدم و بازهم درد...

_ نه! شلوغش نکن، محراب! درد داره.
نگاهش وقتی کنارم آمد پر از وحشت بود، پیشانی‌اش از عرق خیس.  

_ پا شو ببرمت دکتر. چرا خودت رفتی جلو؟ مرتضی که اومد...

_ من اینجا بوقم؟ برو اون‌ور این‌و بخوره ریلکس کنه... پا شو، یاسی... نفس عمیق بکش بهش فکر نکن... باید چکت کنم.#پارت_۱۰۴۷

_ یاسمن خوبه، سمیراجان؟

صدای حاج‌بابا که آمد انگار قلبم آرام گرفت، بغض رها شد.

_ تا الان که می‌خواست بره یارو رو قیمه‌قورمه کنه.  

_ عروس شجاع منه، برو کنار ببینمش.
دروغ چرا! می‌ترسیدم توبیخم کنند که چرا سروصدا کردم، که چرا سراغ مردک رفتم، اینکه زن نباید سر این چیزها قشقرق کند... می‌ترسیدم از پشت نداشتن، اما...

_ به مطلبی پیغام داده بودم این چشم‌ناپاک رو بندازه بیرون از مغازه‌. اگه دوتا مثل یاسمن تو رو اینا دربیان جرئت نمی‌کنن حرومی کنن...

_ حاجی، سر جدت شیرش نکن...

اما واقعاً به کلماتش نیاز داشتم، به دستی که به سر و رویم می‌کشید، حتی آن نگاه حسود محراب.

حتی توپک هم دیگر شبیه سنگ خودش را سفت نکرده بود.

_ مگه چی پوشیده بودی تن بچه؟
شوکه به او نگاه کردم، نه‌فقط من که سمیرا و حاج‌اکبر... دو دست به تسلیم بالا برد...

_ این چه سؤالیه، محراب؟! هرچی پوشیده. مگه آدم مریض براش مهمه چی تن بچه و بزرگه؟

_ ببخشید، خواهر من! از دهنم دراومد. حق اون‌و که کف دستش گذاشتیم.

_ آقا‌محراب! شما قراره صاحب دختر بشی، باباجان. قراره به‌خاطر آدمای مریض اون طفل معصوم‌و تو منگنه بذاری؟  

_ نه حاجی! گفتم که از دهنم دراومد...

_ سارا جیش کرده… تو لباسش... تو اتاق...

طلا انگار خبر مهمی را جار بزند... 💞

#پارت_۱۰۴۵بچه پشت من پناه گرفت و من خیره به نگاهی که هیچ خوشم نیامد._ دخترتونه؟ ندیده بودمتون...دو ب ...

#پارت_۱۰۴۸

بچه ترسیده بود و حالا که از اتفاق می‌گذشت حس می‌کردم کاش جلوی او داد و فریاد نمی‌کردم، اما بعدش هم دیر می‌شد، فیلم‌های مغازه‌اش را پاک می‌کرد،

چیزی که مرتضی و دوستانش بعد از زدنش از پس گردن گرفته و مجبورش کردند نشان دهد.  

_ ترسیده!  
........................

میان آغوشم با تنی تب‌دار خوابیده بود، سارای کوچکمان!

سمیرا دارو داد تا تبش پایین بیاید.  

_ بده‌ش بغل من!

از درد خودم فقط کمردرد مانده بود.

بچه‌ها ساکت‌تر از همیشه هرکدام مشغول بازی با تبلت‌هایشان بودند.

محراب خانه ماند. نمی‌دانستم با آن کثافت چه کردند.

_ می‌ترسه یه‌وقت.

از بین بازویم بلندش کرد، انگار میان تن مردانهٔ او ضعیف‌تر و ظریف‌تر به‌نظر می‌رسید.

لحظه‌ای چشم باز کرد و صدای عمو گفتنش آمد و باز خوابید.  

روی مبل نشست. سمیرا با تلفن حرف می‌زد.

حاجی رفته بود نمی‌دانم کجا و مرجان و ماهان درس می‌خواندند.

سکوتی که عادی نبود برای این خانه.

_ باباش‌و به عزاش می‌نشونم. شنیده بودم عوضیه. مردم کم می‌رن ازش خرید کنن مگه گذری، خدا می‌دونه چقدر از این حرومیا کرده که براش مهم نیست کسی هست یا نه...

موهای عرق‌کرده و فرشده‌اش را از روی پیشانی کنار زد.

سارا را دوست داشت.

می‌دیدم خیلی‌وقت‌ها چگونه پدرانه با او رفتار می‌کند، حرف می‌زنند،

حتی گاهی سارا را کنار خودش به کاری می‌کشد، با محراب هم همین بود.#پارت_۱۰۴۹

_ نباید جیغ و داد می‌کردم، محراب! بچه ترسید.

زانوها را بین بازوهایم گرفتم.  

_ بهترین کاری بوده که به‌نظرت می‌تونستی انجام بدی، عین بچهٔ خودت ازش دفاع کردی. عذاب‌وجدان نداره.

اشک‌هایم را پاک کردم.

_ چکار کنیم؟ ترسیده، تب کرده.

_ خوب می‌شه، نگران نباش. ترسش که بریزه می‌فهمه کلی آدم هستن که به‌خاطرش هرکاری می‌کنن.

سمیرا گوشی به دست از اتاق بیرون آمد.

هنوز آثار ماسک روی صورتش شبیه یک زخم به‌نظر می‌آمد.

_ امانته!  

کنارم نشست و دست روی شانه‌ام کشید.

_ تو از مادر خودشم بهتری، باور کن! با شناختی که من از حمیرا دارم حتی نمی‌فهمید بچه از چیزی ترسیده... اون فنقیلی عمه چطوره؟ راستی به‌قول سمیه داریم عمه می‌شیم واقعاً!

خندید، اما حرف‌هایش دلگرمی‌ام بود.

_ براش یه چادر می‌دوزم، رنگی‌رنگی...

اخم کرد.

_ چرا؟ که کسی نگاش نکنه؟ تو گونی‌ هم تنش کنی طرف بچه‌بازه. آزارگره، یاسی! هی خودت‌ و لباس‌و مقصر ندون!

دلم گرفته است! سارا کنار حاج‌بابا امشب به آرامش رسید.

عجیب بود پیوندش با محراب و حاجی، انگار منبع قدرتی برای دخترک باشند.

برای اولین بار بهانهٔ مادرش را هم گرفت.

فکر کنم من را دیگر دوست ندارد! اینکه از من دور شد، اینکه...#پارت_۱۰۵۰

_ از جون تاریکی چی می‌خوای، یاسی؟ نشستی اونجا چی‌و نگاه می‌کنی؟

لب شاه‌نشین پنجره نشسته و پنجره‌ها را باز گذاشته.

حیاط آب‌پاشی‌شده بوی نم دلپذیری دارد. یک نسیم خنک می‌وزد.

محافظ‌های چوبی پنجره‌ها را هم بالا زده و شب بیرون از چهارچوب درها و ایوان با جیرجیر یک زنجره در هم آمیخته و من دلم گرفته است.

_ سارا از من متنفر شده به‌نظرت؟ دیگه بغلم نیومد. مامانش‌و می‌خواست.

انگار افکار که روی زبان می‌آیند بیشتر درد به همراه دارند.

سینهٔ سنگین را به حد نامیزانی از غم و اندوه پر می‌کند.  

حضورش را روبه‌رویم می‌بینم. می‌نشیند و یک زانو تکیه‌گاه آرنج می‌کند.

_ چرا نفرت؟ بچه‌ست، ترسیده. سارا بیشتر از همه به تو وابسته‌ست.

حجم کوچک توپکم را از روی لباس نوازش می‌کند.

طفلک حتی توپک هم امروز ترسید.

_ ولی ازم دوری کرد. تا حالا مامانش‌و نخواسته بود. کاش نمی‌رفتم بیرون، حداقل سارا رو نمی‌بردم... یا چه می‌دونم ساکت می‌موندم...

دستم را گرفت و سمت خودش کشاند، روی پایش.

حتی من هم با این سن و اندازه میان آغوشش آرام می‌گرفتم، چه برسد سارا.

_ ساکتم می‌موندی یه بچهٔ دیگه طعمه می‌شد. این‌سری دستمالیش نمی‌کرد، شاید کار بدتری می‌کرد. کی می‌دونه؟ جلیل‌خیاط می‌گفت اون روز هرچی به نو‌ه‌ش گفته برو از فلانی فلان‌چیزو بخر نرفته که نرفته، تازه اون پسربچه‌ست. بچه‌های مسجد بردن دوربیناش‌و چک کنن. یه شکایت تنظیم می‌کنیم، استشهاد می‌گیریم مرتیکهٔ بی‌همه‌چیزو.

#پارت_۱۰۴۸بچه ترسیده بود و حالا که از اتفاق می‌گذشت حس می‌کردم کاش جلوی او داد و فریاد نمی‌کردم، اما ...

#پارت_۱۰۵۱

سر به سینه‌اش چسباندم.

_ آبروریزی شد، حالا می‌گن زن فلانی چه سلیطه‌بازی درآورد.  

خندید. معترض نگاهش کردم باید حرفم را رد می‌کرد.

_ چیه، سلیطه‌خانم؟  

_ محراب!

باز خندید.

_ کوفت، خودت گفتی سلیطه وگرنه من می‌خواستم دربارهٔ شجاعتت سخنرانی کنم و از این حرفا... درضمن هیچ حواست هست خیاطیت رو پیگیر نیستی؟ فقط سارافن می‌دوزی؟ یه‌کم بیشتر تلاش کن...

می‌خواست حرف را عوض کند و موفق هم بود، چرا که دست گذاشت روی نقطه‌ضعف من.  

_ من خیلیم عالی سارافن میدوزم، بقیه چیزارم بلدم، من‌و مسخره نکن‌ها!

توانسته بود حواسم را پرت کند.

_ دوست دارم خیاط بشی. برات تابلو می‌زنم دم خونه، خیاطی یاسمن‌گولا... یادته برنامه‌شو؟  

_ دیوونه!

صبح با صدای سارا بیدار شدم. داشت خودش را از تخت بالا می‌کشید.

نماز که خواندم خواب عمیق بعدش، خستگی روز قبل را دوا کرده بود.  

_ خاله! بغلت کنم؟ ببین چه خوشگل شدم! آقاجون موهام‌و بافیده.

حاج‌بابا ماهر شده بود در بافت موی دخترها.

_ خوبی، خاله؟

انگار اصلاً یادش نباشد، خندید.

_ آره، جیشم نکردم تو خواب‌. حاجی‌بابا گفت بهم افتخار قلمبه کرده.

تمام فکرهای دیشب از ذهنم پرید، تمام افکارم دربارهٔ مادر بدی بودن.#پارت_۱۰۵۲

محراب
_وضعیت خونه رو پرسیدی از وکیل؟ خونهٔ حسین‌بزاز رو می‌گم.

بوی چسب سریش کل زیر‌زمین را پر کرده بود.

حاجی داشت کتاب قدیمی بوستان را صحافی می‌کرد.

جلدش کهنه و برگه‌ها داشت می‌پوسید.

عینکش تا نوک بینی آمده بود.

_ دو دنگ برای مادربزرگ بچه‌هاست، حاجی! باید انحصار ورثه بشه. می‌خواین بخرینش؟  

از بالای عینک نگاه کرد. دستهٔ پرس را محکم پیچاند.

_ قیمت‌و پر گفت. پیغام دادم کسی نمی‌خره اونجا رو. خودشم پول‌لازمه نمی‌تونه دنگ بچه‌ها رو کاری کنه. برای سرمایه‌گذاری خوبه.

از اخلاقش خوشم می‌آمد.

همه‌چیز حاجی به قدر و اندازه بود؛ هم مال‌اندوزی‌اش، هم بخشش.  

_ دردسر نشه! می‌خواین خودتون با وکیلشون حرف بزنین؟ شهرداری و سند و ایناش درسته فقط همین بزرگ شدن بچه‌ها و کفالتشون دست‌و‌پاگیره.

_ از محسن چه خبر؟ اقدام نکرد؟  

از روی چراغ علاءالدین قوری و کتری را برداشتم تا چای بریزم باهم بخوریم.

امین بچه‌ها را برده بود پارک.

_ وکیلش دنبال مدارک صیغهٔ حمیرا بود، یه محضرخونهٔ قدیمی، از این چیزا.

بازهم بامعنا نگاهم کرد، انگاری بخواهد ببیند آیا اثری از آن روزها درونم هست؟

نبود! خودم بهتر می‌دانستم که انگار آن خاطره‌ها گویا مال کسی دیگر بوده باشد.

_ ان‌شاءالله زودتر درست بشه. این بچه حیفه الاخون والاخون بمونه.

#پارت_۱۰۵۱سر به سینه‌اش چسباندم._ آبروریزی شد، حالا می‌گن زن فلانی چه سلیطه‌بازی درآورد. خندید. معت ...

#پارت_۱۰۵۳

_ محراب! اینجایین؟

از پله‌ها با ظرفی از میوه پایین آمد. حالا دیگر شکمش کامل پیدا بود.

یک بلوز صورتی بارداری و شلوار راحتی پوشیده و آرام پایین می‌آمد.

_ این بچه از صبح من‌و کلافه کرده، یک‌ریز انگار فوتبال بازی می‌کنه.

غر می‌زد، خسته و کلافه بود.

دیشب گفت حس سنگینی دارد و مچ پایش درد می‌کند.

_ بیا بشین اینجا، باباجان... همه‌ش سرپایی.

نشست و صورتش جمع شد. دم صبح توی خواب ناله می‌کرد، گفت خواب می‌دیده.  

_ بریم دکتر؟  

حاجی دست از کار کشید، نه برای حرف من، از هقه‌ای که یاسی کرد.  

_ یاسی؟

نفهمیدم چجور به‌سمت خودم کشیدمش.

تنش می‌لرزید. حاج‌بابا هم از تخت پایین آمد.  

_ باباجان!  

_ درد دارم!  

هنوز ۶ ماه را تمام نکرده بودیم.

سرمای تنش را از روی لباس هم می‌شد حس کرد، نه‌فقط اینکه پاییز باشد و از صبح سوز سردی بیاید، لرز داشت.

به حاجی سپردمش تا بروم و لباس‌هایش را بیاورم.  

به سمیرا زنگ زده بودم. آقاجان در آب‌میوه را برایش باز کرد.

اشک‌هایش که بند نمی‌آمد، هیچ! دودوی چشمان ترسیده‌اش هم دلم را آشوب می‌کرد.

_ نگران نباش قربونت. الان می‌رسیم. وروجک دست‌وپا می‌زنه دیگه، پس حالش خوبه.#پارت_۱۰۵۴

از پچ‌پچش با سمیرا فهمیدم از صبح چند لکهٔ خون دیده.

می‌گفت تازه و روشن نیست، من که سر در نمی‌آوردم، اما هرچه بود سمیرا گفت ببرمش بیمارستانی که خودش بود.

....................
دو سال بعد.

_ مراب، ببل...

منظورش محراب بود، نه پدرش، بلکه محراب پسر حمیرا!

درحالی‌که پای کوچکی که تقریباً لنگ می‌زد را می‌کشید، دست‌های کوچکش را برای او باز کرده بود.

از یک‌ربع مانده به آمدن او می‌رود و دم دالان وردی می‌نشیند، منتظر برای آمدن محراب، که برود بغلش و دیگر تا شب از او جدا نمی‌شود.

_ سلام، خاله!

حالا هم‌قد من است، مدرسه می‌رود و مردی شده، آنقدر که طناز را بغل کند و ساعت‌ها کنار خودش داشته باشد.

_ سلام، مرد کوچیک. برو دست و رو بشور ناهار حاضره. بیا پایین، طنی! محراب بره لباس عوض، مامان‌جان.

دخترکمان ماه دیگر دو سالش تمام می‌شود، ریزه و ضعیف است،

موهایش خرمایی و پر از فرهای ریز و چشمانی به سیاهی قیر دارد.

پوستش رنگ‌پریده است. دخترکی که دو جراحی قلب را پشت‌سر گذاشته و یک ایست قلبی را، پرانرژی و پر از شور زندگی‌ست، سرشار از حس خوب و آرامش برای تک‌تکمان.

_ سارا نیومده؟  

وارد ۱۲سالگی شده، اما هر روز رفتارش بیشتر شبیه محراب و حاجی می‌شود.

بیشتر از سنش می‌فهمد و رفتار می‌کند.

#پارت_۱۰۵۵


_ نه، جبرانی داشت. می‌رم خودم سراغش. بیا طنی، بغلم.


صورت کوچک و ریزه‌‌اش با آن‌همه موی فر بیشتر اندازهٔ نارنگی به‌نظر می‌رسد.


یک خال شبیه مال من درست کنار شقیقه دارد، یک خال سرخرنگ شبیه نقشه، کمرنگ‌تر از مال من.


_ نه! مراب ننه..


منظورش محراب من بود. نمی‌دانم چه بود، از همان اول با حضور محراب آرام می‌شد.


زیادتر از حد تصور به او وابسته بود، نه‌که محراب نباشد،


تقریباً همهٔ کارهایش، به‌جز پوشک عوض کردن را به اصرار خودش انجام می‌داد.  


_ نگیرش، خاله. بریم صورت بشوریم، طنی؟  


حالا جز سارا و محراب کسی در خانه نیست.


سمیرا و همسرش با بچه‌ها و سمیه و بچه‌هایش حالا بعد از آن دورهٔ آخر‌الزمانی به حالت قبل برگشته‌اند.


خانه دو ماهی‌ست ساکت‌تر از همیشه شده و کار من خیلی کمتر.  


میز را برای طناز و محراب چیدم، تازمانی‌که حاجی و محراب بیایند.


دخترک فقط از دست همراهش غذا می‌خورد.


صبح‌ها که محراب می‌رود مدرسه، طناز فقط با تطمیع اینکه اگر چیزی نخورد از آمدن محراب خبری نیست شکم سیر می‌کند.


_ خاله! مدرسه کلاس فوق برنامه گذاشته، فوتبال، تو باشگاه نزدیکش، به‌نظرت برم؟  


صورتش را با حوله خشک می‌کند و طناز از پاچهٔ شلوارش گرفته و می‌آید.


کشیدن پایش حاصل یک اشتباه حین زایمان بود و بعد جراحی که باعث شد عصب پا دچار مشکل شود.


با فیزیوتراپی مداوم حالا طناز می‌تواند راه برود و فقط کمی یک پایش را بکشد.#پارت_۱۰۵۶

از دیدن لوبیاپلو چشمانش برق زد، غذایی که محراب هرچقدر هم که می‌خورد، اما باز برای دوباره خوردنش لحظه‌شماری می‌کرد.

_ لوبیاپلو زیاد پختی، خاله؟

خندیدم. صندلی طناز را کنار خودش گذاشت.

دخترک سرتق، به هیچ صراطی مستقیم نبود.

بیشتر از من و پدرش با محراب، و نه حتی سارا، ایاق بود.

محراب و حاج‌بابا برای این بچه همه‌چیز بودند.

_ اونقدر پختم که بگی خفه شدم از خوردنش.

خندید. داشت شبیه پدرش می‌شد و شاید ماهان.

حالا می‌داند پدر اصلی‌اش کیست.

چه روزهایی را گذراندیم. شاید اگر طناز نبود پسرک روزهایش بیشتر از انتظار، جهنمی می‌شد.

_ من هیچ‌وقت نمی‌گم. به خدا فقط برای لوبیاپلوی تو جون می‌دما. خونهٔ سمیرا خانم اون روز پخت برام قد یه بشقاب خوردم.  

دوستش دارم، او و سارا را، اندازهٔ طناز.

چقدر برای رفتن سارا گریه کرده بودم، وقتی عمه‌اش بالاخره با باز شدن مرزها توانسته بود بیاید.

همان روزهایی بود که طناز جراحی داشت و فکر کنم همان حال خراب، آن زن را وادار کرد آن دو را فعلاً از هم جدا نکند.

بی‌تعارف گفته بود محراب را نمی‌خواهد.

از روزهای زجر کشیدن برادرش گفت.

اینکه حمیرا به دروغ گفته بود که برادرش به او تجاوز کرده.

از روزهای پرتنشی که برادر بیمارش سپری کرده بود.

یک هفته آمد و حاجی نگذاشت که به هتل برود.

#پارت_۱۰۵۵_ نه، جبرانی داشت. می‌رم خودم سراغش. بیا طنی، بغلم.صورت کوچک و ریزه‌‌اش با آن‌همه موی فر ب ...

#پارت_۱۰۵۷

_ سمیراجون که دست‌پختش خوبه، وروجک! برای کلاس فوتبالم به‌نظرم خوبه، ثبت نام کن.

_ ننم بیده.

با قاشق کوچکش به بازوی محراب کوبید، معترض از نادیده گرفته شدن.

کمی برنج را میان انگشتانش له کرد و دهان باز طناز پر شد.  

با قاشق غذا نمی‌خورد، فقط باید با دست در دهانش می‌گذاشت.  

_ طنی، مامان غذا بده؟

با آن چشمان زیادی درشت و سیاهش جوری نگاه کرد که انگار حرفی بی‌ربط زده باشم.

دخترک چموش حتی شیر من را هم نخورد، فقط شیر خشک و چه روزهای جهنمی که پشت‌سر نگذاشته بودیم.  

_ طنی عشق منه، خاله! ولش کن، خودم غذا می‌دم.

خارج از این خانه پسرک زیادی جدی و ساکت است.

تعداد دوستانش به سه نفر هم نمی‌رسد.

به‌قول محراب که می‌گوید کل زندگی پسرک درون این خانه و خانواده خلاصه شده و من نمی‌دانم خوب است یا بد، اما عمومحراب و حاج‌بابا برایش حجت مطلق به حساب می‌آیند.

_ غذات‌و خوردی، برو یه چرت بزن. درسات‌و بخون...

_ مراب دش؟

_ آره، درس. تو هم می‌خوابی، طنی؟ قصه بگم؟

بین حرف زدن آن دو تنهایشان گذاشتم.

نمازم مانده بود و محراب و حاجی به‌‌زودی می‌آمدند، بعدش هم باید می‌رفتم دنبال سارا.

مسیر تا مدرسه زیاد نبود، اما سارا می‌ترسید تنها بیاید.#پارت_۱۰۵۸

_ خاله!  

نمازم تمام شده بود که صدای سارا از حیاط آمد.‌

خیره به پارچه‌های کنار چرخ نگاه می‌کردم.

حالا آنقدر دستم راه افتاده که بتوانم برای بقیه لباس بدوزم.

یک ماه دیگر امتحان فنی‌حرفه‌ای داشتم.

یک ساعت دیگر از کلاسش مانده بود.

ترسیدم. چرا تنها آمد؟ آن‌هم زود؟

قبل از بلند شدن من همزمان صدای پای سارا که مثل همیشه می‌دوید و بعد صدای حاجی و محراب هم آمد.

_ خاله! خاله، ببین! ریاضی از همه بهتر بودم، از همهٔ همه... تازه به معلم نشون دادم ریاضیای بزرگا رو هم بلدم...

مقنعهٔ سفیدش را که خودم دوخته و پایینش را گلدوزی کرده بودم از سر کشید.

موهای قشنگش روی هوا ماند.  

_ قربونت بشه، خاله. گفتم که ریاضی تو از همه بهتره. بیا ببینمت.

با کیف و مانتو شلوار خودش را محکم به من کوبید.

دخترک باهوشی بود که عشقش خواندن و حل ریاضی بود، آن‌هم در این سن کم.

_ عمو گفت برام معلم ریاضی می‌گیره تا کتابای بالاترو حل کنم. می‌گه یه المپیاد هست، یه امتحان بزرگ... مهسااینا حسودی‌شون شد... موهام‌و کشید. بهم گفت هر کاری کنی پدر مادر نداری...

امان از بچه‌ها! لباسش را کمک کردم تا دربیاورد.

_ خاله، من فردا برم دم مدرسه‌ش؟ یه دونه بزنمش این دختره رو؟  

_ نه... داداش، منم بهش گفتم خاله دارم عمو دارم بهتر از مامان تو که لباساتم نمی‌شوره و هیچ کار برات نمی‌کنه...

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792