#پارت_۹۸۳
حرکت برس داخل موهایم منظم بود و مثل همیشه آرامشبخش، برعکس حرفهایش.
_ میخواین بگین روایات درست نیست، چرا گیر به محبت من میدی، قربونت! دم پنجره بودین، ده بار اشاره کردم بیاین...
_ اشاره؟
انگشتانش روی گردنم رقصید.
_ میگن از تو به یک اشاره، آقامحراب... از من به کله اومدن...
لبخند مهربانش گرمی دلم بود و انگشتانش روی چانهام در پی یک بوسه پیشنوازش میکرد.
_ سعی نکن بیتوجهیت رو ماستمالی کنی، یاسیخانم!
دست دور کمر پهنش پیچاندم و به چشمانش خیره.
_ ماستمالی؟ اصلاً... کل توجهاتمو جمع کردم یهو تقدیم کنم.
خندید، مردانه و پیشانیام را جای لبهایم بوسید.
_ امان از زبونت، یاسی.
احتمالاً قرار نبود ته این نازها خیلی هیجانی باشد و پرنیاز، اما پسرک جایی دلش گیر داشت، آن تهها ناز شدن میخواست، هر نازی نیازی داشت.
_ قربونت، من که نمیدونستم شما ناز داری که بیام نازتو بکشم، بلکم بیای یه چای و کیک کنارت بخوریم.
خندید و برس را سرجایش گذاشت. برای چندمین بار لبهایم را پیشکش کردم و لعنتی عمداً نگاه کرد و گذشت.
_ نه دیگه! تو یا روایت کن یا اشاره... منم رمزگشا... باید از غیب حدس بزنم تو دلت چیه، وگرنه پای حوض با بقیه درددل میکنی.
روی زمین نشست. تکیه بر پشتی داد با آن بیژامهٔ راهراهش.#پارت_۹۸۴
_ آها! از اون لحاظ! چشمت برنمیداره دو کلام با آقاجون حرف بزنم؟ بخل خوب نیست، آقامحراب! دلتو سیاه میکنه... مگه من میگم با امینآقا یا احمد یا بقیه چی میگی به من نمیگی؟
بیتعارف دراز کشیده و سر روی پایش یله کردم، از این زاویه مهربانتر میشد، مثلاً دمدستش بودم کمی هم نوازش قسمتم بود.
_ چی گفتی به حاجی؟ گریه کردی دیدم.
دستش را گرفتم. آرامش میداد این انگشتهای بزرگ مردانه.
_ گفتم نگران محرابم، گفت محراب غمش تویی... حاجی راست میگه؟
لبخندش غمگین بود، مثل چشمانش.
_ حاجی همیشه راست میگه. میترسم، یاسی. مقصر منم که زودتر نرفتم ببندم این لامصبو... گفتم قرص هست. اینهمه کار و بار رو سرت ریخته، اینم گذاشتم گردنت.
یک زانو را تکیهگاه آرنج کرد و دستش روی پیشانیام بیحرکت ماند.
_ من غمِ شما رو دارم، شما منو. شده دیگه، غمبرک بزنیم که درست نمیشه، اینم برنمیگرده جای قبلی...
با ابروهایی بالارفته نگاهم کرد. خندیدم.
_ آب نیست، شناگر قابلی هستیها.
نشسته تکیهام را به او دادم، نیمهخوابیده.
_ هم آب هست هم من شنا بلدم. والا یه عمری دختر یاسر بودمها، چشموگوشبسته که نیستم.
سرم را عقب کشید و چانهام را بوسید.
_ بله مستحضر هستم... چی گریهت رو درآورد؟ منو با این زبونت خام نکن، نیموجبی!
روبهرویش چهارزانو نشستم.
وول خوردن عزمش را سست نمیکرد، مکالمات جدی میخواست.
#پارت_۹۸۵
_ میترسم!
_ منم!
انگشت شستش را روی لبم کشید و لبخندی غمگین زد.
_ من ترسم بیشتره، یاسی! چون تو داری اونو حمل میکنی... تو رو بیشتر از اون دوست دارم...
نباید اینقدر خوب حرف میزد.
اصلاً یکجوری اشکدرآور عشق ابراز میکرد.
_ اگه من بمیرم، باز زن میگیری؟
خواستم شوخی کنم، احمقانه بود، یک ناز مخفی، ولی اخمهایش را درهم کشید.
_ خیلی گاوی...
از جایش بهتندی بلند شد.
_ شوخی کردم به خدا... محراب! قهر نکنیها، جان یاسی...
خواست از اتاق بیرون برود که خودم را رساندم. تکیهام به در، آن را محکم بست.
_ غلط خوردم، خب؟ اصلاً من گاو... ببین... مو مو... خر نشو دیگه...
خیلی سعی میکرد نخندد.
_ بیا برو کنار. خرمم کردی. من میگم میترسم چیزیت بشه، میگی بمیرم زن میگیری؟ میخوای نمرده سرت هوو بیارم؟
دستم بهشتاب روی سینهاش نشست.
_ برو بیار، اگه زندهت گذاشتم. شوخی کردم دیگه، بُل نگیر...
_ میبینی؟ شوخی داریم تا شوخی، یاسیخانم... حالام لب و لوچهت رو جمع کن داره میافته رو زمین...
دستی روی لبم کشیدم، اصلاً هم آویزان نبود.
_ لب و لوچهٔ من چشه؟ بهتر از ابروهای توئه که تا چونهت اومده پایین... میدونی اصلاً من میرم زیرزمین، تو نباید بیای پیش من بخوابی.