2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 29706 بازدید | 1039 پست
#پارت_۹۸۰_ معجزه؟ بستگی داره چی برات معجزه باشه، باباجان! برای تشنهٔ دم موت یه ته استکان آب حکم معجز ...

#پارت_۹۸۳


حرکت برس داخل موهایم منظم بود و مثل همیشه آرامش‌بخش، برعکس حرف‌هایش. 


_ می‌خواین بگین روایات درست نیست، چرا گیر به محبت من می‌دی، قربونت! دم پنجره بودین، ده بار اشاره کردم بیاین... 


_ اشاره؟  


انگشتانش روی گردنم رقصید. 


_ می‌گن از تو به یک اشاره، آقامحراب... از من به کله اومدن... 


لبخند مهربانش گرمی دلم بود و انگشتانش روی چانه‌ام در پی یک بوسه پیش‌نوازش می‌کرد. 


_ سعی نکن بی‌توجهیت رو ماست‌مالی کنی، یاسی‌خانم!


دست دور کمر پهنش پیچاندم و به چشمانش خیره. 


_ ماست‌مالی؟ اصلاً... کل توجهاتم‌و جمع کردم یهو تقدیم کنم.  


خندید، مردانه و پیشانی‌ام را جای لب‌هایم بوسید.  


_ امان از زبونت، یاسی.  


احتمالاً قرار نبود ته این نازها خیلی هیجانی باشد و پرنیاز، اما پسرک جایی دلش گیر داشت، آن ته‌ها ناز شدن می‌خواست، هر نازی نیازی داشت.


_ قربونت، من که نمی‌دونستم شما ناز داری که بیام نازت‌و بکشم، بلکم بیای یه چای و کیک کنارت بخوریم. 


خندید و برس را سرجایش گذاشت. برای چندمین بار لب‌هایم را پیش‌کش کردم و لعنتی عمداً نگاه کرد و گذشت. 


_ نه دیگه! تو یا روایت کن یا اشاره... منم رمزگشا... باید از غیب حدس بزنم تو دلت چیه، وگرنه پای حوض با بقیه درددل می‌کنی.


روی زمین نشست. تکیه بر پشتی داد با آن بیژامهٔ راه‌راهش.#پارت_۹۸۴



_ آها! از اون لحاظ! چشمت برنمی‌داره دو کلام با آقاجون حرف بزنم؟ بخل خوب نیست، آقامحراب! دلت‌و سیاه می‌کنه... مگه من می‌گم با امین‌آقا یا احمد یا بقیه چی می‌گی به من نمی‌گی؟


بی‌تعارف دراز کشیده و سر روی پایش یله کردم، از این زاویه مهربان‌تر می‌شد، مثلاً دم‌دستش بودم کمی هم نوازش قسمتم بود. 


_ چی گفتی به حاجی؟ گریه کردی دیدم. 


دستش را گرفتم. آرامش می‌داد این انگشت‌های بزرگ مردانه. 


_ گفتم نگران محرابم، گفت محراب غمش تویی... حاجی راست می‌گه؟  


لبخندش غمگین بود، مثل چشمانش. 


_ حاجی همیشه راست می‌گه. می‌ترسم، یاسی. مقصر منم که زودتر نرفتم ببندم این لامصب‌و... گفتم قرص هست. این‌همه کار و بار رو سرت ریخته، اینم گذاشتم گردنت. 


یک زانو را تکیه‌گاه آرنج کرد و دستش روی پیشانی‌ام بی‌حرکت ماند. 


_ من غمِ شما رو دارم، شما من‌و. شده دیگه، غمبرک بزنیم که درست نمی‌شه، اینم برنمی‌گرده جای قبلی... 


با ابروهایی بالارفته نگاهم کرد. خندیدم. 


_ آب نیست، شناگر قابلی هستی‌ها. 

نشسته تکیه‌ام را به او دادم، نیمه‌خوابیده. 


_ هم آب هست هم من شنا بلدم. والا یه عمری دختر یاسر بودم‌ها، چشم‌وگوش‌بسته که نیستم. 


سرم را عقب کشید و چانه‌ام را بوسید. 


_ بله مستحضر هستم... چی گریه‌ت رو درآورد؟ من‌و با این زبونت خام نکن، نیم‌وجبی!


روبه‌رویش چهارزانو نشستم. 


وول خوردن عزمش را سست نمی‌کرد، مکالمات جدی می‌خواست.

#پارت_۹۸۵


_ می‌ترسم!  


_ منم! 


انگشت شستش را روی لبم کشید و لبخندی غمگین زد. 


_ من ترسم بیشتره، یاسی! چون تو داری اون‌و حمل می‌کنی... تو رو بیشتر از اون دوست دارم... 


نباید اینقدر خوب حرف می‌زد. 


اصلاً یک‌جوری اشک‌درآور عشق ابراز می‌کرد.  


_ اگه من بمیرم، باز زن می‌گیری؟ 


خواستم شوخی کنم، احمقانه بود، یک ناز مخفی، ولی اخم‌هایش را درهم کشید. 


_ خیلی گاوی... 


از جایش به‌تندی بلند شد. 


_ شوخی کردم به خدا... محراب! قهر نکنی‌ها، جان یاسی... 


خواست از اتاق بیرون برود که خودم را رساندم. تکیه‌ام به در، آن را محکم بست.  


_ غلط خوردم، خب؟ اصلاً من گاو... ببین... مو مو... خر نشو دیگه... 


خیلی سعی می‌کرد نخندد. 


_ بیا برو کنار. خرمم کردی. من می‌گم می‌ترسم چیزیت بشه، می‌گی بمیرم زن می‌گیری؟ می‌خوای نمرده سرت هوو بیارم؟  


دستم به‌شتاب روی سینه‌اش نشست.  


_ برو بیار، اگه زنده‌ت گذاشتم. شوخی کردم دیگه، بُل نگیر... 


_ می‌بینی؟ شوخی داریم تا شوخی، یاسی‌خانم... حالام لب و لوچه‌ت رو جمع کن داره می‌افته رو زمین... 


دستی روی لبم کشیدم، اصلاً هم آویزان نبود. 


_ لب و لوچهٔ من چشه؟ بهتر از ابروهای توئه که تا چونه‌ت اومده پایین... می‌دونی اصلاً من می‌رم زیرزمین، تو نباید بیای پیش من بخوابی.

#پارت_۹۸۳حرکت برس داخل موهایم منظم بود و مثل همیشه آرامش‌بخش، برعکس حرف‌هایش. _ می‌خواین بگین روایات ...

#پارت_۹۸۶


_ بهتر! 


انگاری منتظر همین بود، رفت روی تخت و دراز کشید. 


_ محراب؟! واقعاً بهتر؟ 


هورمون‌ها! حتماً همین بود که باعث می‌شد این‌قدر دمدمی بشوم. 


دستگیره را کشیدم، اما در قفل بود. کی قفلش کرد؟  


_ کلید‌و بده... 


پشتش را به من کرده بود. 


_ می‌تونی بیا بگیر!  


_ می‌تونم، ولی نمیام تا خیط بشی. یه رختخواب چیه؟ می‌ندازم اون‌ور، ببین از یه شوخی چی ساختی، آقامحراب؟  


لعنت به هورمون‌ها، شاید هم دل‌نازکی خودم، که اشک‌هایم روان شد. 


از جایش بلند شد و نشست. 


_ چرا یه شوخی‌ رو شروع می‌کنی که جنبهٔ ادامه‌شو نداری؟ 


آمد سمتم، اما پسش زدم. می‌خواست بغلم کند، اما بازوهایش را خالی گذاشتم. 


_ نمی‌فهمی؟ من حامله‌م، تو که حامله نیستی همه‌چیزت به‌هم بخوره. سه ساعته هی دم‌پرت میام یه بوسم نکردی. دو کلمه گفتم به تیریژ قبات برخورد... من جنبه ندارم؟ دلت برنداشت من با حاجی حرف زدم، حداقل مثل شما نیست که اخم و تخم کنه... دل آدم‌و آروم می‌کنه نه آشوب. 


سعی می‌کردم صدایم بالا نرود. خواستم تشک بردارم از دستم گرفت‌. 


تشک‌های قبلی سوخته بود و این جدیدها سبک بودند، اما خودش انداخت.  


سکوتش سنگین بود و بیشتر به دلم بد آمد.  


_ جدی حرف زدن با من دلت‌و آشوب می‌کنه، یاسی؟  


چراغ‌ها را خاموش کرد، صدایش از جایی بالای سرم می‌آمد.


 زیر طاقچه نشسته بود، همان جای قبلی.

#پارت_۹۸۷


_ از همهٔ حرفام همین‌و برمی‌داری؟  


_ نه! از همهٔ حرفات این بهم سنگین اومد. نمی‌خوام دعوا کنیم. نمی‌خوامم با بغض بخوابی، پا شو بیا بشین اینجا. 


_ ولم کن، خوابم میاد. 


_ از خوابم بمیری مهم نیست، بیا حرف بزنیم. کی می‌دونه فردا چشم باز می‌کنیم یا نه؟ 


جدی بود حالا. ته حرفش غم داشت؛ ترس داشت و وحشت... 


_ من دوستت دارم، محراب! خیلی زیاد... 


فکر کنم به جایی کنار خودش اشاره می‌کرد، ولی من دقیق روی پا و بغلش خزیدم.


_ پس چرا وحشی‌بازی درمیاری؟  


محکم دست دورم پیچید.  


_ من وحشی‌ام؟  


خندید. 


_ نه، منم! مثل آدم بیا بغلم، این‌همه چک و چونه نداره... تو هرچی بیشتر ناز کنی من بیشتر حال می‌کنم، ولی مثل آدم ناز کن، یاسی! من می‌گم می‌ترسم چیزیت بشه، می‌گی من بمیرم زن می‌گیری؟  


_ نگیری‌ها... 


حسودی‌ام شد و جوابش یک «خاک تو سرت کنن» بود. 


_ زیرپوشم‌و دماغی کردی. 


حق داشت. خنده‌ام گرفت. 


_ حالا اینجا مزه می‌ده بهت یا زیرزمین، رو تخت، رو زمین؟ 


لالهٔ گوشم را گاز آرامی گرفت. 


_ چی رو؟ 


لبخند دندان‌نمایش را عرضه کرد.  


_ همون که هی دور و برم می‌چرخیدی و می‌خواستی. فقط که یه بوس نبود... 


سعی کردم از روی پا و دسترس او خارج شوم. می‌خواست اذیت کند.

#پارت_۹۸۸


_ اون‌موقع بود، الان نمی‌خوام... خوابم میاد، فرصتت رو سوخت دادی، آقامحراب. 


_ فقط حق انتخاب جا دادم بهت، بقیه‌ش رئیس منم، یاسی‌خانم! چی فکر کردی؟ کرک و پرم برات ریخته، ازم حساب نمی‌بری؟ 


حساب نمی‌بردم، لعنتی مریدش بودم. 


انگار‌نه‌انگار همین چند لحظهٔ پیش از زور غصه می‌خواستم هلاک شوم که گفته بهتر است بروم زیرزمین! 

........................


محراب 


عید در راه است، اما نه مثل همیشه. 


این روزها بوی وایتکس، مواد ضدعفونی از همه‌جا می‌آمد، جز خانه‌ی ما.


 برای یاسمن ممنوع بود، این را دکترش چند روز پیش وقتی برای تغییر داروهایش رفتیم، تأکید کرد، 


غیر از تمامی توصیه‌ها برای ریه‌های مشکل‌دارش.  


_ برای بچه‌ها لباس نخریدیم. سمیه و سمیرام احتمالاً نتونن باشن. من برای طلا و سارا لباس دوختم. 


_ چیزی شده، یاسی؟ 


پس پشت‌سرهم حرف‌زدن‌هایش حتماً چیزی بود. دفتر حساب‌هایم را بستم. 


مردم کمتر این روزها برای خرید بیرون می‌آیند، حتی خرید گوشت و مرغ... 


بی‌حوصله بود. دیروز دوستش مهرانه آمد، اما حتی او هم فهمید یاسی حال ندارد.  


روی شاه‌نشین پنجره نشست. 


_ همه‌ش می‌خوام بخوابم، خسته‌م. نمی‌خوام غر بزنم، ولی انگاری خودم نیستم. 


سمیه برای هفتهٔ دیگر، از همان بیمارستان خودش، وقت سونوگرافی گرفته بود. 


گفت بهتر است عجله نکنیم.

.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_۹۸۶_ بهتر! انگاری منتظر همین بود، رفت روی تخت و دراز کشید. _ محراب؟! واقعاً بهتر؟ هورمون‌ها! ح ...

#پارت_۹۸۹

_ بگم سمیه یه پرستار تمام‌وقت بگیره؟ یه مجرد که نخواد بره خونه، همینجا بمونه هم کمکت...

از جا بلند شد و سیخ ایستاد، با اخم‌هایی درهم.

_ نه‌خیر. خودم هستم، با مرجان و شما و بقیه.

پایان اخمش با پشت‌چشم نازک کردن و سر چرخاندن به قصد رفتن بود.

_ چرا برزخی می‌شی، خب؟  

_ می‌خواین پرستار مرد مجرد بگیرین، ها؟ خوبه...

دوزاری کجم با حرفی که زد راست شد. دخترک حسود.

_ چی؟ تو به من اعتماد نداری؟ بیا ببینمت کجا؟

دم در بازشده ایستاد. خیلی جدی نگاهم کرد.

_ آتیش و پنبه کنار هم بیارم بعد بشینم دعا کنم نگیره به پنبه‌ها؟ نه‌خیر، محراب‌خان! بحث اعتماد نیست، مالم‌و سفت نگه ‌می‌دارم همسایه‌مو دزد نمی‌کنم.

چشم ریز کرد. نیم‌وجبی جدی بود؟ و لعنتی خنده‌دار...

_ یاسی، نرو... بیا ببینم...

پشت‌سرش راه افتادم. داخل آشپزخانه بود، دم سماور.

طلا هم سر داخل یخچال داشت و سارا منتظر او.

_ عمو! به ما خیار پوست می‌کنی؟  

دو خیار بزرگ در دست طلا بود و درخواست‌کننده سارا با موهای کوتاه دو گوشی بسته‌اش.

_ بیاین، عمو، چای!

مشغول پوست گرفتن خیارها شدم و دو دختر این‌پا و آن‌پا می‌کردند.  

_ خاله‌یاسی، بشین ببینیمت.#پارت_۹۹۰


نامحسوس از بوی ماهیتابه سر عقب می‌برد. بدش می‌آمد. 


_ مام خیار... 


پسرها آمدند. طاها بود که گفت. 


_ من خودم پوست می‌کنم، عمو. 


خیلی مردانه رفتار می‌کرد و من این روزها زیاد متوجه کمک‌های بی‌صدا و ریزش به یاسی بودم. 


حالا بچه‌ها می‌دانستند خاله‌یاسمنشان باردار است. 


_ بده، عمو. دستت‌و نبری، خاله!


لیوان چای را برداشت. 


_ سرد شد. بذار برن می‌ریزم دوباره. 


انگار هنوز از پیشنهادم دلخور بود که نگاه می‌دزدید و چانهٔ کوچکش را بالا می‌داد. 


_ یاسی‌خانم! بگم حالا به سمیه برای یه پرستار یا نه؟ 


کمی سربه‌سرش گذاشتن که بد نبود؟ 


_ بله، بگین ترجیحاً یه مرد جوون باشه که بتونه از پس بازی و سرگرمی و آموزش بچه‌ها بربیاد. 


_ مگه مردام پرستار می‌شن، خاله؟ 


سارا گازی به خیارش زد.  


نگاه تخس یاسی خیره به چشمانم ماند. 


_ مرد که نمی‌شه باشه، نامحرم تو خونه؟ 


ظرف میوه را که از یخچال بیرون آورده بود تقریباً روی میز کوبید. 


_ سیب و موزم هست، بچه‌ها. 


سر جلوی صورتم آورد. 


_ خب پرستار خانمم بیاد اونم مجرد، به شما و حاجی محرم نیست. مگر فکر و خیال دیگه داشته باشی، آقا‌محراب!


بچه‌ها فارق از بگومگوی آرام و گاهی با لبخند ما مشغول غارت ظرف میوه بودند، هرکدام تکه‌ای به دست بیرون دویدند جز محراب.#پارت_۹۹۱


_ خاله برات خیار پوست کندم... بیا. 


به دور از چشمان ما خیاری برای یاسمن پوست کنده بود.  


_ خاله قربون مهربونیت، پسر قشنگم. بدو برو حواست باشه بچه‌ها پوست میوه‌ها رو نریزن این‌ور اون‌ور. 


گازی که به خیار زد تقریباً تهدید‌کننده بود. 


_ شوخی کردم، یاسی ولی... بی‌منظور گفتم حواسم نبود... 


انگشت اشاره‌اش را سمتم گرفت با نگاهی تهدیدآمیز و این جنبه از رفتارش تازگی داشت. 


_ حواست باشه، آقامحراب! با من سر خودت شوخی نکن! اصلنم سعی نکن حسودی کنم، خب؟ 


لیوان چای باز روبه‌رویم قرار گرفت و عجیب نگاه و رفتارش می‌گفت واقعاً باید حواسم باشد.


_ چشم، شما تهدید نکن!  


قندان نقرهٔ نقل‌های بیدمشک را کنار چایم گذاشت. 


_ یاسی! می‌خوام برم ملاقات محسن! مرزای کشورای اروپایی بسته شده، وکیل عمهٔ سارا زنگ زد گفت پروازا کنسل شدن... بعد یه چیزی وکیله گفت که من فکر کنم ماجرای... 


_ هیس! 

حرفم را قطع کرد، دنبال رد نگاهش رفتم.  


_ محراب‌جان! خاله؟  


متوجه حضور محراب شده بود و من نه! 

_ بله، خاله؟! 


یاسی به صندلی کنار خودش اشاره کرد. 


_ بیا ببینمت، خاله!  


پسرک کمی ترسیده و معذب بود... 


_ بیا بشین ببینم... چرا پسرم دمغه؟ چیزی شده؟ عمو از خودمونه. 


نگاه‌های گریزان محراب می‌گفت یاسی چیزی را فهمید که من نمی‌دانم.

#پارت_۹۸۹_ بگم سمیه یه پرستار تمام‌وقت بگیره؟ یه مجرد که نخواد بره خونه، همینجا بمونه هم کمکت...از ج ...

#پارت_۹۹۲

_ می‌‌گم، خاله! پرستار نیارین، من کمک می‌کنمژ به سارام می‌گم که شیطونی نکنه، ولی می‌شه پرستار نیارین؟

موهایش زیر دست یاسی مرتب می‌شد یک‌وری و من منتظر بودم که ته این مکالمه کجاست.

_ پرستار نمیاریم، خاله‌جان! کسی هم بخواد بیاد شماها جلوی چشم خودمین. آدم که بچه‌هاشو به غریبه نمی‌سپاره، قربونت! مگه نه عمو محرابش.

لبخند لرزان پسرک هنوز پر از اطمینان نبود.

نگاهم میخکوب زنی بود که درایت زنی سن‌و‌سال‌دار را داشت و شیطنت دخترکی نوجوان و محبت مادری میانسال و زنی خاص برای شوهری که من باشم.

_ نه! ما غریبه‌ها رو راه نمی‌دیم، عمو! کسی هم بیاد خودمون حواسموم به شماهاست.  

_ برای مامانی پرستار گرفتن.

انگار خاطره‌های بد را حتی اگر با آب و صابون هم بشویی تهش نمادی از آن لکهٔ چرکین می‌ماند.

_ مامانی پیر بود، محراب! مگه باهم حرف نزدیم؟ اینکه اون زن آدم خوبی نبود، مقصرش مامانیت نبود. اگر توانش‌و داشت حتماً اون زن‌و بیرون می‌کرد، تاجایی‌که یادمه شما رو خیلی دوست داشت.

پسرک لب گزید و با خجالت گفت:

_ نه، خاله، نداشت. من‌و که اصلاً نداشت... می‌گفت من مامانم‌و بدبخت کردم... خاله، بدبخت کردن چجوریه؟

_ اول که آدم‌بزرگا تو عصبانیت کلی چرت و پرت می‌گن، بعضیا پیر می‌شن بیشتر می‌گن. بعدم تو فسقلی مگه چقدر زور داری؟ ها؟ هروقت تونستی اون دیگ گنده‌هه رو که برای نذری می‌ذاریم پر از آب بکنی و بلندش کنی تنهایی، یعنی می‌تونی یه نفر رو بدبخت کنی.

این‌همه آدمیّت را کجایش پنهان کرده بود این نیم‌وجبی پر ناز و ادای محکم من؟!

_ واقعاً؟

لبخند درخشان محراب باعث شد من هم لبخند بزنم.#پارت_۹۹۳


انگار یاسی به بچهٔ درون من هم داشت اطمینان می‌داد.  


_ باور کن، خاله! جان خودم. حرف من سند. پا شو برو دیگه من یه‌کم سر عموت غر بزنم. 


وقتی می‌دویید بیرون آشپزخانه، مطمئن بودم آن غم دائمی روی دلش نبود.  


_ این جوابا رو از کجات میاری؟  

بلند شد، بازهم رفت سر گاز. 


_ من دختر باهوشی‌ام، حاجی‌جون! جوابا تو آستینمه... راستی چرا می‌خوای بری دیدن محسن‌آقا؟ 


_ سلام... 


خنده‌ی فرو‌خورده‌اش به علیک سلام مرجان ختم شد. 


خانهٔ شلوغ همین‌ها را هم داشت.


.................... 

یاسی 


بوی کتلت‌هایی که داشت داخل ایوان سرخ می‌کرد کل خانه و حیاط را گرفته بود. 


امین و محراب نوبتی آن‌همه مایهٔ آماده را یکی‌یکی سرخ می‌کردند. 


پاهایم گزگز می‌کرد و خواسته بودم کمی چرت بزنم، اما بوی گوشت سرخ‌شده زیادی ولع‌انگیز بود.  


قرار بود فردا نان بگیرد با سبزی که مادر مرتضی پاک کرده، لقمه کنیم و ببرد سمت شوش تا خیرات بدهد برای شام. 


دست روی شکمم گذاشتم. 


نمی‌دانم چقدری باید باشد، هرچه هست زیادی کوچک است و باز یاسی درونم اخم کرد که فکر کردن به او ممنوع است. 


تهش شد یک آه! نه از حسرت یا درد یا آرزو، نمی‌دانم، هرچه بود چرت را از سرم پراند. 


دلم یک لقمهٔ بزرگ از آن کباب‌ها می‌خواست.


 هفتهٔ دیگر سال تحویل می‌شد و انگار‌نه‌انگار که قرار است سال نو بیاید...#پارت_۹۹۴


_ به من کباب می‌دین؟ ضعف کردم. 


چشم گرداندم، محراب نبود، فقط امین و مرجان و بچه‌ها آن‌طرف داخل حیاط روی تخت مشغول خوردن لقمه بودند. 


_ بیا، زن‌دایی. برات درست کردم گذاشتم تو نایلون، گفتم خوابی.  


گاز اول را که زدم یاد اولین لقمهٔ کباب‌ترکی افتادم که آن اوایل رفتیم بازار و محراب برایم خرید. 


_ مرجان، عمو! بیا اینا داغه برای زن‌دایی لقمه کن. 


امین ظرف کباب‌ها را دست مرجان داد، لبخندش عریض بود. 


_ زن‌دایی همچین قشنگ خورد آدم هوس می‌کنه. 


_ یاد سمیه افتادم، سر فاطیما دلش کباب می‌خواست، ویارش بود... دقیقاً همین قیافهٔ آبجی‌یاسمن! 


نگاهش پر از شرم بود و خنده‌اش مهربان. 


صدای فریاد محراب از نمی‌دانم کجای خانه آمد. 


– شرف داشته باش، مرد!


لقمه‌ها را رها کردم و پی صدایش دویدم، حتماً داخل خانه بود.  


– می‌گم وکیل ازت شکایت کنه، مجبور می‌شی قبولش کنی.


داشت با کسی تلفنی حرف می‌زد. کمی طول کشید تا پردازش کنم و آرام بگیرم.  


_ مردک کثافت! آخ... لعنت بهت! 


داخل اتاق حاجی داشت قدم می‌زد. 

_ محراب؟! 


ایستاد!  

_ من خوبم! رنگت پریده... ترسیدی؟ 


ترس؟!  

_ داداش من! چه وضع هوار زدنه؟! همه‌مون زرد کردیم. 


روی تخت حاجی نشاندم. لقمه در گلویم گیر کرده بود.  


_ مرجان، زن‌دایی، برو حواست باشه محراب و سارا این‌ورا نیان... 


نگفته می‌دانستم با محسن داشت حرف می‌زد، حرف‌های نصفهٔ دیروزش.

#پارت_۹۹۲_ می‌‌گم، خاله! پرستار نیارین، من کمک می‌کنمژ به سارام می‌گم که شیطونی نکنه، ولی می‌شه پرست ...

#پارت_۹۹۵


صدای جیغ‌های استقبال بچه‌ها و بابایی گفتن فاطیما یعنی حاج‌بابا آمده بود. 


_ با بابام حرف زدی، دایی؟ 


بغض داشت دخترک. روی صندلی چوبی نشست و محراب در آن اتاق کوچک قدم زد و امین رفت دنبال غذا. 


_ آره، دایی! سر محراب، گفتم بیا آزمایش ژنتیک بده اسم بچه رو بیار تو شناسنامه‌ت حداقل این طفل معصوم آواره‌تر نشه، خودمون نگهش می‌داریم. می‌گه من دوتا بچه دارم، بمیره هم برام مهم نیست. اگرم به‌نام خودم شناسنامه بگیرم می‌دمش بهزیستی. مادرش فلان بود... 


_ محراب‌جان، حالا همه‌چی رو هم نگی عیبی نداره‌ها! 


لب گزید از خطایی که داشت. سعی کردم مرجان را آرام کنم. 


سرش را در آغوش گرفتم، گریه می‌کرد. 


_ واقعیته دیگه، زن‌دایی! بذارین من می‌رم ملاقاتش. شرطمم می‌ذارم که برای برادرم به اسم خودش شناسنامه بگیره. گناه داره، من خیلی دوسش دارم. ماهانم دوسش داره، دایی... حتی مامانم می‌گه همخونین، خون می‌کشه سمت هم.  


_ قربونت، مجبور نیستی.. 


از جا بلند شد و صدای لرزانش آمد. 


_ تنها کاریه که می‌تونم کنم... همین مادری که می‌گه به‌خاطرش زندگی همه رو گه مالید...


دخترک عصبانی و غمگینم نگاهش پر از درد بود. وقتی رفت، پی‌اش رفتم. 


انگار بداند، برگشت و سر روی شانه‌ام گذاشت و گریست، داخل راهرو. 


_ اگر به حرفم گوش نده، تا ابد نمی‌خوام ببینمش. 

.................#پارت_۹۹۶


عید آمده و گذشته بود، سوت و کور، بیشتر در غم و ناراحتی از خبرهایی ترسناک؛ انگار واقعا آخرالزمان بود. 


من که از کودکی عیدی نداشتم مگر در خانهٔ حاجی.


قبل‌تر وقتی طوبی‌خانم بود گه‌گاهی رخت و لباس نو می‌داد و آجیل را جمیله برایم شده یک مشت. 


خلاصه خیلی هم عید برایم مهم نبود، تا وقتی شدم عروس حاجی‌.


عیدهایمان ساده بود، اما امسال برای خودش عید حساب نمی‌شد؛ نه کسی جایی می‌رفت نه خریدی بود، حتی سمیه و سمیرا هم نیامدند. 


سرتاسر دنیا هرکسی انگار عزای کسی را داشت. فکر کن! 


حتی اجازه نداشتی برای خاکسپاری کسی بروی؛ نه مراسمی و نه مجلسی، غریب خاک می‌شد آن که می‌رفت، غریب می‌مرد.  

عید که نبود!  


تهوع و ضعف هم رهایم نمی‌کرد. بچه‌ها مدارسشان غیرحضوری شد، من که سوادی درست نداشتم، بارش افتاد روی دوش مرجان و ماهان.


وقت ملاقات به مرجان ندادند به‌خاطر کرونا.  


_ مشکلی نداره؟ خوبه؟ 


نگاه سمیه و کسی که سونوگرافی می‌کرد را دوست نداشتم. 


پشت ماسک آدم‌ها عجیب می‌شدند؛ دور و غریب، نگاه‌ها که گنگ باشد دیگر هیچ. 


_ پا شو، عشقم! یاسمن‌و کمک کن، محراب! 


از روی شکم چیزی معلوم نبود. 


تغییری نکرده بودم، اما از هفتهٔ پیش حس می‌کردم یک چیزی شبیه ماهی انگاری وول بخورد و به رسم این‌مدت هیچ‌کدام توجهی نمی‌کردیم که آن موجود دارد رشد می‌کند؛ مثل چیزی که به آن امیدی نباشد.#پارت_۹۹۷


_ سمیه؟! 


با دستمال شکمم را پاک کردم، نگفته معلوم بود مشکلی هست. 


_حالا زوده نظر بدیم، غربالگری دوم چند هفتهٔ دیگه‌ست، باید جواب آزمایشام بیاد. ولی اندازه‌های جنین نرماله خدا رو شکر. 


محراب کمک کرد از تخت پایین بیایم.  


_ می‌مونه؟


اخم‌های سمیه مخاطبشان محراب بود. 


_ تا حالا مونده‌. جلوی زنت می‌پرسی می‌مونه؟ خدا رو شکر تا اینجا تقریباً خوبه...


_ تقریباً چیه؟  


چادرم را مرتب کردم. انگار‌نه‌انگار داشتند دربارهٔ موجود درون من حرفی می‌زدند. 


به خودم قبولانده‌ام تا وقتی در آغوشم نگیرمش دل نبندم. 


_ تقریباً یعنی تقریباً. یه‌کم ریتم ضربان قلبش به‌نظر نرمال نیست، اما تا غربالگری بعدی نمی‌شه نظر داد. بچه باید رشد کنه، محراب! زودتر برید، بیمارستان آلوده‌ست. جواب آزمایش و بقیه چیزا رو خودم می‌گیرم، برای سمیرام می‌فرستم. 


خسته بود و من هیچ‌وقت او را چنین بی حال و حوصله ندیده بودم. 


بیمارستان جای ترسناکی شده بود؛ آدم‌هایی با لباس‌هایی ترسناک، چند لایه، ماسک و کلاه و...  


_ قلبش مشکل داره، سمیه؟  


نگاهش از من به محراب رفت و برعکس. 


_ فکر کنم داره! متخصص قلب باید چک کنه، متخصص سلامت جنینم ببینه. 


_ درست می‌شه همه‌چی. 


بازویش را نوازش کردم. چشمانش سرخ بود.

#پارت_۹۹۵صدای جیغ‌های استقبال بچه‌ها و بابایی گفتن فاطیما یعنی حاج‌بابا آمده بود. _ با بابام حرف زدی ...

#پارت_۹۹۸

می‌گویند مردها عاطفهٔ کمتری دارند، اما به‌نظرم آنها احساسی‌تر از ما زن‌ها هستند، با لایه‌هایی سخت و ما زن‌ها به‌وقت درد و رنج صبورتریم.  

_ کاش بمونه، یاسی!  

سر طوبی دیدم یک بار گریه می‌کرد، اما همان یک بار.

من بی‌تاب‌تر بودم تا او، دومی که هیچ، اما این...

_ بگو هرچی صلاحشه، محراب!

کنار خیابان خلوت ماشین را نگه داشت.

محکم روی فرمان کوبید، بار دوم دستش را گرفتم‌.

سرم را به آغوش گرفت و گریست. لرزش تنش قلبم را لرزاند.  

_ دیدمش... مثل طوبی بود... می‌دونم دختره.

و من نگاهش نکرده بودم، تا لحظهٔ آخر چشمانم را بستم.

نمی‌خواستم حضورش برایم عینی شود. مردانه می‌گریست.

_ چرا چیزی نمی‌گی، یاسی؟

از میان بغلش بیرون آمده و اشک‌هایش را پاک کردم.

شبیه پسرهای خانه بود وقتی گریه می‌کردند، تخس و مظلوم.

_ چی بگم؟ هرچی خدا بخواد، سالم باشه کافیه...

_ نیست! سالم نیست...

حالا چطور این بچه را آرام کنم؟  

_ هرچی قسمته، محراب! اونقدر که از ناراحتی تو ناراحتم، برای این نیستم.
می‌ترسیدم بیشتر، تا غمگین باشم. دل نبستن سخت است.  

کمی طول کشید تا آرام گرفت، اما فقط ظاهرش آرام بود.#پارت_۹۹۹

کمی میان خیابان‌های مرگ‌زدهٔ اطراف در سکوت رانندگی کرد.

بازار بسته! انگار که قلب شهر نتپد.

انگار شهر مریض افتاده باشد در بستر و تب کرده و بی‌نا نفس بکشد.

_ آدما میان و می‌رن، محراب‌جان! بدترین از دست دادن تو زندگی من اولیش مامانت بود. من تا وقتی حاج‌خانوم فوت نکرده بود اصلاً نمی‌دونستم مردن یکی چقدر سخته. کسی رو نداشتم بهم محبت کنه، جمیله محبتش فرق داشت، اما مامانت زن آروم و محکمی بود، بعدم من اصلاً بهش مربوط نبودم، ولی محبت داشت.

به پنجره آرنج تکیه داد و سر به دستش.

_مامانم خیلی جاش خالیه، یاسی!

شانه‌اش را نوازش کردم. لبخند غمگینی زد.

_ بعد از اون راستش دیگه از مرگ کسی خیلی شوکه نشدم تا طوبی... وقتی طوبی مرد فهمیدم بچه‌هام می‌میرن، واقعی و دنیا مثل مامان دلسوز نیست که ببینه مثلاً این زن چقدر سختی کشیده یا چقدر آدم خوبیه یا اصلاً آدم بدیه... دنیا و زندگی قانون خودش‌و داره، این‌و حاجی بهم گفت... قانون دنیا نه با نذر و نیاز نه عز و جز به‌هم نمی‌خوره... معجزه‌ها همون استثناهای توی قانونن؛ اینم سمیه گفته... وگرنه من که تهش بتونم حرفای معمولی بگم...

لبخند زد و نگاهش یک برقی داشت. سرم را نوازش کرد.

_ والا تو با همین حرفای معمولیت یه خونواده رو دنبال خودت می‌کشونی، خاله ریزه... با اینکه همهٔ حرفات‌و می‌دونم و می‌فهمم، ولی وقتی تو می‌گی یه جور دیگه‌ست، یاسی...

_ بریم یه‌سر بهشت‌زهرا؟ فکر کنم بذارن.

عید و بعد از آن به‌خاطر کرونا اجازهٔ ورود نمی‌دادند و چه آدم‌هایی که غریبانه به خاک پیوستند.

#پارت_۹۹۸می‌گویند مردها عاطفهٔ کمتری دارند، اما به‌نظرم آنها احساسی‌تر از ما زن‌ها هستند، با لایه‌ها ...

#پارت_۱۰۰۰

_ منم داشتم اون‌وری می‌رفتم... دل به دل راه داره.

_ کاش می‌شد بچه‌ها رو برداریم بریم جایی... خسته شدن... بهاره.

دستم را روی دنده گذاشت و نوازش کرد.

_ تو از قانونات بگو، ریزه. برای اونم فکری می‌کنیم.

_ هیچی دیگه! زندگی به هر آدمی یه‌جوری حال می‌ده، حاجی‌جان! الان مثلاً شما، من‌و بهت داده ته حال و صفا...

قهقهه‌اش بلند شد، و خندیده بود بالاخره...

_ نیم‌وجبی رو نگاه! برای من لاتی حرف می‌زنه... ولی خداوکیلی این‌و حق گفتی...

نفسی گرفت. نزدیکش رفتم. حال او که خوب بود انگار من انرژی و توان برای ادامه داشتم.

_ آدم نمی‌شه که همه‌چیزو باهم داشته باشه، محراب‌جانم! به خدا من اصلاً روم نمی‌شه به خدا بگم تو رو خدا این بچه رو بهمون ببخش، چون می‌دونم یه خوشی خارج از قانونش بده عین غذای اضافی که نتونی تحملش کنی می‌شه، قی می‌کنی... همین‌که دارم و راضی‌ام. اگه تو قسمت ما این بچه باشه که هست، نباشه هم... بازم شکر.

_ سرت‌و بذار رو پام.

روی رانش زد. چادر از سر درآوردم و سر روی پایش گذاشتم. انگشتانش روسری‌ام را عقب زد و نوازش‌گونه روی سر و پیشانی‌ام چرخید.  

_ اولین بار که سرت‌و رو پام گذاشتی تو حیاط بود. بوی عطر موهات، بوی تنت، من‌و مست می‌کنه، یاسی! یه‌وقتایی فکر می‌کنم اگه حاجی اصرار نمی‌کرد که تو رو بیاریم پیش خودمون، من الان چکار می‌کردم؟

انگشتانش را بوسیدم. زیادی عاطفی شده بود.#پارت_۱۰۰۱


_ الان رفته بودی دختر یکی از این حاجی‌بازاریا رو گرفته بودی... البته خیلی کار بیخودی می‌کردی... ببینم من‌و نمی‌گرفتی می‌رفتی دختر کی‌و می‌گرفتی؟ ها؟ 


از رو پایش بلند شدم و روسری‌ام را مرتب کردم و او می‌خندید. 


_ نمی‌دونم، باید بهشون فکر کنم ببینم کدوم حاجی پول و پلهٔ بیشتری داشت... 


_ پول و پله رو می‌خواستی چکار؟  


_ خب اونا با داشتن من منفعت می‌بردن، حداقل منم چیزی گیرم می‌اومد... ساندویچ بدون سس که مزه نمی‌ده...


_ الان من ساندویچ بدون سسم، نامرد؟ 


لبخند و نگاهش بی‌نظیر بود، یک حس خاص... 


_ تو که ساندویچ نیستی نصفه‌نیمه... تو قلب و مغز منی. 


ضعف کردم از حرف‌هایش، ولی... 


_ البته خب برای ساندویچ بودن دو پاره استخون به‌درد نمی‌خوره... بی گوشت و دنبه... 

.................


موهایش را نوازش کردم. گوشی دستش بود. 


دیدم که اشک‌هایش قطره‌قطره می‌چکد. 


حتماً سخت است حرف زدن با پدری که مدت‌هاست نه صدایش را شنیده‌ای و نه رویش را دیده‌ای. 


نه‌اینکه ندیده باشم گاهی دخترک داخل گوشی‌اش به فیلم‌های خانوادگی گذشته‌شان نگاه نکند، نه‌که ندانم گاهی بغ‌کرده با برادرش حرف نزند، اما... 


_ ماهان نمی‌خواد باهاتون حرف بزنه... 


انگشتانم را در دست فشرد و نگاهش سعی می‌کرد محکم باشد، اما چانه‌اش می‌لرزید.#پارت_۱۰۰۲


خب چکار کنم که نمی‌خواد؟ اجازه ملاقات حضوری هم نمی‌‌دن... الانم زنگ زدم برای داداشم. 


احوالپرسی‌اش بیشتر اشک داشت. 


دست‌هایش می‌لرزید‌ صدای سرهنگ را نمی‌شنیدم، اما حتماً او هم دلتنگ بود. 


_ ماهان نه! برای محراب، بابا...


یک لحظه سکوت کرد، نگاهش پر از خشم شد انگاری.


_ بابا محسن! مامان سمیرا صد بار گفته نه صدام‌و بالا ببرم نه حرف تند بزنم چون شما بابای ما هستین، اما دوست دارم داد بزنم سرتون! محراب برادر منه، خودتون گفتین. بهمون نشون دادین که نه ما رو دوست داشتین نه مامانمونو، حداقل کاری که برای من می‌تونین کنین اینه که به زندگی محراب گند نزنین... 


انگار سرهنگ هم آن‌طرف حرف می‌زد شاید بلند... 


_ نه، بابا محسن! اگه دوستمون داشتی نمی‌رفتی اون زن و بکشی و الان پشت میله‌ها باشی که وقتی مامان نیست تو این وضع حتی پدری هم نباشه مثل آقا امین که بگیم پدر داریم... احترامتونم واجبه، ولی اگه برای محراب شناسنامه نگیرین هرگز، هرگز باهاتون حرف نمی‌زنم.


گوشی را بی‌خداحافظ قطع کرد، دخترک قویِ دل‌نازک! با بغض نگاهم کرد. 


_ محراب این‌ورا نبود، زن‌دایی؟! 


چشم گرداند.  

_ نه! حاج‌بابا بردتشون زیرزمین داره براشون قصهٔ ضحاک‌ می‌گه.  


آدم‌ها وقتی هی چشم می‌چرخانند و چانه بالا می‌دهند و دست‌هایشان مشت شده یعنی خیلی زور می‌زنند گریه نکنند،


وقتی لبخند هم اضافه کنند یعنی ترک‌هایی درونشان هست که دارد عمیق‌تر می‌شود، مثل مرجان!  


_ فکر کنم این کارو نکنه، زن‌دایی! می‌دونی چقدر آدم سختشه که باباش... 


نگاه لرزانش را با لبخندی لرزان به چشمانم دوخت.

#پارت_۱۰۰۰_ منم داشتم اون‌وری می‌رفتم... دل به دل راه داره._ کاش می‌شد بچه‌ها رو برداریم بریم جایی.. ...

#پارت_۱۰۰۳

موهایش را پشت گوشش دادم.

_ می‌دونم که می‌دونین. اگه بابای آدم از اول بد باشه فکر کنم دردش کمتره...

_ بیا بریم. دلم روشنه، چون بابای تو آدم بدی نیست. بیا بریم پیش بچه‌ها ببینیم کاوه ضحاک رو کشت یا نه؟

دستش را کشیدم و پایش سنگین بود.

فردا مادرش می‌آمد دو روز بماند و چقدر این بچه‌ها محکم بودند و این برای فرزندان یک مادر مثل سمیرا عجیب نبود.

_ حاج‌بابا برای من و ماهانم همیشه قصهٔ ضحاک رو می‌گفت، فکر کنم خیلی دوسش داره.

بچه‌ها دور حاج‌اکبر نشسته بودند و او رسیده بود به جایی که کاوه وارد داستان می‌شد.

شیرین تعریف می‌کرد. محراب کنار خودش جا باز کرد برای من، اما حواسش از حاجی پرت نشد.  

و من فکر می‌کردم هر بار حاجی با قصه‌هایش چه چیزهایی را در ذهن کوچک اینها هک می‌کند!

خودش که می‌گفت برای آینده بذر باید کاشت‌.

بچه‌ها با همین قصه‌ها باید بزرگ شوند‌ آدم بی‌قهرمان، آدم بی‌ریشه، باری به هر جهت بار می‌آید.

ریشه که قوی شد، درخت را طوفان اگر بشکند، از ریشه نمی‌کند.  

_ بقیهٔ قصه بمونه برای فردا، ولی یادتون باشه تا کجای قصه گفتما... هرکی خوب یادش باشه فردا یه شکلات جایزه‌شه.

_ یه‌ ذره دیگه، آقاجون...

اعتراض طاها و محراب اما قطعاً نتیجه نداشت، حاجی جایی قطع می‌کرد که بچه‌ها کنجکاو بمانند.  

_ نه دیگه خسته شدم، بابا. من مثل شما جون چندتا آدم رو ندارم که. خواستین زودتر بدونین تو قفسه کتابش هست، سواد که دارین پسرا... برید برای بقیه بخونین...#پارت_۱۰۰۴

محراب بود، نشنیدیم که صدای در بیاید.

جواب آزمایش‌ها در دستش بود، قرار شده بود فردا که سمیرا می‌آید نگاه کند و نرویم مطب.  

_ یاسی‌جان! بیا یه چای به من بده، هلاکم از تشنگی.

خسته به‌نظر می‌رسید و جای ماسک‌ها روی صورتش مانده بود.  

چند وقتی می‌شد که زیر‌زمین نمی‌خوابیدیم، انگار ویار ماه اول بود که تمام شد، اما هنوز هوای خنک حسی عالی داشت.  

خواستم بلند شوم که زیر شکمم درد گرفت و همزمان رگی در کمرم و آخم بلند شد.  

_ یاحسین! یاسی...؟

فریادش در آن فضا با سقف کوتاه پیچید. حاج‌بابا هم ترسیده آمد و سارای گریان.

_ خوبم، بد بلند شدم فکر کنم.  

_ زن‌دایی، بیا بریم بخواب. دایی، بغلش کن خب...

وقتی من را روی تخت گذاشت باوراندن اینکه حالم خوب است به آن جمع مضطرب سخت بود، اما با تجربهٔ قبلی می‌دانستم دردش فرق دارد.  

_ دراز بکش، صبح تا شب رو اون دوتا استخون درحال راه رفتنی.  

غیظم می‌کرد، اما نگرانی از آن مردمک‌های ترسیده‌اش می‌بارید.  
_  به‌ خدا خوبم، فقط فکر کنم رگ کمرم گرفته.

کلافه بود و کلافه‌تر شد. مرجان بچه‌ها را برد تا تنها باشیم.  

_ خونریزی نداری؟ ببین.

_ نه، ندارم به خدا. حسش می‌کنم؛ حالش خوبه، محراب!

میان رنگ‌های شیشه‌های پنجره که با نور خورشید بر فرش‌های اتاق افتاده بود قدم می‌زد.  

_ نگو صبور باشم! تا تکون می‌خوری اخمت تو هم می‌ره می‌گم درد داره، می‌گم تمومه...

#پارت_۱۰۰۳موهایش را پشت گوشش دادم._ می‌دونم که می‌دونین. اگه بابای آدم از اول بد باشه فکر کنم دردش ک ...

#پارت_۱۰۰۵

پیشانی‌اش را با انگشت مالید.

این را خودم هم فهمیده بودم که وقتی هست و این روزها زیادتر از قبل در خانه است، نگاهش مدام همرام می‌شود.  

_ اگه چیزیت شد می‌گی، یاسی؟ مخفی نکنی‌ها.

_ نه، مخفی نمی‌کنم.

_ سمیرا زنگ زد، گفت فرداشب قراره بیان خواستگاری.

فکر می‌کردم قرار نیست هیچ‌وقت حرفش پیش کشیده شود.

کنارم روی تخت نشست.

این‌مدت سمیرا حرفی نزده بود و محراب هم نگفت که می‌داند.

_ به‌سلامتی! پس باید...

_ نه‌خیر! تو کاری نمی‌کنی. خونه تمیزه، می‌رم میوه و خرت و پرت می‌خرم.

دست به تسلیم بالا بردم. کاری هم نبود که بخواهیم انجام دهیم.  

_ مرجان به باباش زنگ زد.

بهت نگاهش می‌گفت انتظارش را نداشته.
_ چه یهویی؟  

دراز کشیدن حس بدی داشت آن‌هم وقتی ترجیحم حرکت کردن بود.

– با وکیل باباش هماهنگ کرده بود، خدایی دختر شجاعیه. بهش گفت اگر کاری که دایی می‌گه نکنی باهات حرف نمی‌زنیم.  

دمش گرمی زیرلب گفت.  

وقتی برای خرید بیرون رفت قایمکی از تخت پایین آمدم.

کمرم درد داشت، ولی نه‌آنقدر که نتوانم حرکت کنم.

حسم می‌گفت آن توپک کوچک حالش خوب است.  

_ دایی ببینه اومدین بیرون قاطی می‌کنه.

من را سر یخچال غافلگیر کرد. دلم خیار می‌خواست، خنک!

_ تو سخت نگیر، زن‌دایی! حالا تا بیاد طول می‌کشه.

تیشرت و شلوار خانگی خوشرنگی تنش بود، خاکستری و صورتی.  

_ فردا دکتر ابهری میاد خواستگاری مامان، دایی گفت؟#پارت_۱۰۰۶


یک لبخند خجول گوشهٔ لبش بود. دکتر به بچه‌ها گاهی پیام می‌داد، حالشان را می‌پرسید.  


_ خیلی خوبه‌ها! یکی دیگه به خانواده اضافه می‌شه، باید آدم جالبی باشه. 


گازی به خیار زدم، خنکی و طعم شیرین و خاصش نجویده در مغزم انگار حل شد. 


_ بابام که مالی نبود، زن‌دایی... 


با اخطار نگاهش کردم، هرچه بود پدرش می‌شد. 


_ شمام عین مامانم رفتار می‌کنین یه‌وقتایی، دروغ که نمی‌گم... 


_ مرجان‌خانم! بحث دروغ و راست نیست، پدرته، حق گردنت داره، من یاسر زندگیم‌و نابود کرد، ولی حتی یه‌بارم یادم نیست حرفی زده باشم.


بغض‌کرده روی صندلی محکم نشست. 


می‌دانستم که حق با اوست، قرار نیست هر بلایی سرمان بیاید و سکوت کنیم، اما این دلخوری‌ها و فکرها پایان ندارد، می‌شود موریانه تا بیخ مغزت را می‌جود.  


_ ناراحتم خب، یاسمن‌جون! چرا باید این کارو کنه، اصلاً دکتر ابهری عالی، همه‌چیزش خوب، چرا بابای من نتونست اینقدر مامانم‌و دوست داشته باشه؟ مگه چی کم داشت؟ هرچقدرم که دکتر خوب باشه، باز بابامون نیست. 


دنبال جواب‌های داخل آستینم بودم. 


پیاله‌های بستنی‌خوری را روی میز چیدم، یک بسته داخل فریزر داشتیم.  


_ حرفات حقه، اما خب چاره چیه؟ آدما که نمی‌تونن طبق خواستهٔ ما باشن. کار سرهنگ سرتاپا غلط بوده، ولی منطقش تو زندگیش این بوده، حالا تو به‌خاطر منطق پدرت که نمی‌تونی زندگیت‌و خراب کنی یا مامانت. سمیرا خانم حق داره زندگی خوبی داشته باشه، حالا بذار اگر دکتر نتونست اون آرامشی رو که باید بده به همه‌تون بعد بیا برام غر بزن، ولی نق‌نق قبل اومدنش بی‌انصافیه. بعدم تموم‌شده رو که نباید شروع کرد.  


_ مرجان! طاها درس نمی‌خونه، ما رو اذیت می‌کنه.  


فصل امتحانات نزدیک بود و مدارس اینترنتی و من که سر در نمی‌آوردم و قسمت سختش همین بود، اینکه من چیزی از مدرسه نمی‌دانستم جز خواندن و کمی حساب کردن

#پارت_۱۰۰۵پیشانی‌اش را با انگشت مالید.این را خودم هم فهمیده بودم که وقتی هست و این روزها زیادتر از ق ...

#پارت_۱۰۰۷

_ من میام ببینم چشه، طلاخانم.

_ تو که سواد نداری، زن‌دایی...

صدای داد مرجان، دخترک را ترساند.

_ این چه طرز حرف زدن با زن‌دایی یاسمنه، طلا؟ بذار مامانت بیاد.

بچه حرف خاصی نزده بود، ولی بغض بدی بیخ گلویم نشست.

طلا گریه‌کنان آمد و بغلم کرد. حالا سرش تا زیر سینه‌ام می‌رسید.

از صبح چند بار مادرش و فاطیما را خواسته بود؛ دلتنگی داشت و حالا...

وقتی با مرجان رفت آرام‌تر شده بود، معذرت خواست، ولی برای گفتن حقیقت.

اینش اذیتم نکرد. ناخودآگاه دست روی شکم گذاشتم.

اگر این توپک من هم می‌ماند و دنیا می‌آمد و عمرش به دنیا بود تا بشود یک کودک، یعنی او هم...

_ باسن مبارک یک‌جا نمی‌تونه بشینه؟  

نایلون‌های خرید را روی میز گذاشت.

برای سرگرم کردن خودم مواد کیک درست کردم، مانده بود بگذارم برای پخت.  

_ بخوابم دیوونه می‌شم، محراب! باز حرکت می‌کنم فکر و خیالم کمتره. حاجی نیومد؟

طبق معمول حاج‌بابا می‌رفت مسجد، این روزها کارهای مسجد کم نمی‌شد که هیچ حالا بیشتر هم بود.

ماسکش را داخل نایلون مخصوص انداخت، دستش را اسپری زد.

از بوی آن متنفر بودم برای همین تا خشک نشد، جلو نیامد.

_ پسر عمو هوشنگ فوت کرده، می‌دونی کی‌و می‌گم؟  

مسئول تعاونی مسجد را می‌گفت. هم‌سن من بود.

_ بهمن؟ پسر کوتاه‌قده؟  

سر تکان داد. چشم بستم. همین یک پسر را داشت و دو دختر.

_ انگار از قبل مشکل داشت، ولی کرونا باعث فوتش بود.  

لیوان چای دستش دادم. صدای بچه‌ها می‌آمد، حتماً درسشان تمام شده بود.

_ همسن من بود طفلک... ماهان کجاست؟ نذار بره بیرون، مریض می‌شه، محراب! امانته.  

_ نمی‌شه که پاش‌و بست! ولی خب با حاجی بود.#پارت_۱۰۰۸

محراب
از خواب پریدم. انگار کسی کنار گوشم داد زده باش. با وحشت چشم باز کردم.

اولین چیزی که پی‌اش بودم یاسی بود.

سرش از روی بازویم پایین افتاده بود. نفس‌هایی عمیق می‌کشید.

گفتم حتماً کابوس دیده‌ام، تاریکی و سکوت و صدای ریتم نفس‌های یاسی!

اما حس کردم عادی نیست. آن نفس‌ها و نوع خوابیدنش.

خواستم سرش را روی بازویم برگردانم، اما از گرمای تنش شوکه شدم. داغ بود!

نگفته می‌دانستم مریض شده.

دو روز پیش امین آمد و به‌نظرم حال نداشت، ماسکش را فقط برای چای خوردن کنار زد آن‌هم داخل حیاط...

اما طلا و طاها را بغل کرد. لعنتی! چیزی به صبح نمانده بود.

ترس برم داشت، آنقدر که حتی نتوانستم صدایش کنم.

داخل آشپزخانه دنبال دستمال و یک لگن رفتم.

_ صبح به‌خیر، بابا‌جان!

حاجی بود با آستین بالا‌زده برای وضو گرفتن.  

_ یاسی تب داره!  

دستان حاجی به کنارش افتاد.

_ خیر باشه. از صبح حال نداشت انگار... زنگ بزن دخترا، ببین چکار باید کرد.

لگن را با آب ولرم پر کردم. باید پاشویه می‌شد و یک ساعت بعد تبش پایین آمده بود، اما در خواب ناله می‌کرد.

تجربه‌ام می‌گفت، استخوان‌هایش درد می‌کند.

خودم آن زمان که مریض شدم انگاری تمام تنم را خورد کرده باشند.#پارت_۱۰۰۹

_ دایی! بیاین صبحانه. به مامان زنگ زدم گفت منتظر جواب تسته.

و دلم می‌خواست به سمیرا بگویم کاش امشب را به وعده‌‌ای دیگر موکول کند، اما نگفتم.

یاسی ذوق داشت، طفلک برای خواهر من بیشتر از همه‌مان خوشحال بود.  

_ یه لقمه برام بگیر بسه. بچه‌ها رو ببر اتاقای اون‌ور نذار بیان اینجا.  

_ مامان دارو میاره. شما برو من هستم.
خواهرزادهٔ شجاع من! با ماسک ایستاده و نگران نگاه می‌کرد.

_ نمی‌خواد. برو، دایی‌جان. یاسی که افتاده، تو حداقل حالت روبه‌راه باشه.  

هر روز که می‌گذشت تحقیقات جدید می‌آمد، هزار حرف، ولی تهش این خانه با قانون یاسی اداره می‌شد.

مریضی که مرگ نبود درمان نداشته باشد، اگر مرگی هم هست برای آدم‌ها، این حتماً لبریزی پیمانه است.  

_ بگیم به مامان، دکتر نیاد؟

نگاهی به صورت آرامش انداختم، خواب بود با لب‌هایی سرخ از تبی فروکش‌کرده، انگار بیهوش باشد.

_ پوستم‌و می‌کنه. نهایت یاسی نمیاد، می‌گیم ماسک بزنن.  

خندید.
_ اون‌وقت چجور قیافه‌شو ببینیم؟

انگشتان ظریفش روی تخت چرخید، میان دستم گرفتمش و گویا پی همین تماس می‌گشت.  

_ مامانت دیده، شمام دیدین. من همین ریزهٔ رو تخت‌و قیافه‌شو ببینم کافیه... برو، مرجان! مریض می‌شی.  

رفته بود و غوغای بچه‌ها می‌آمد.

اگر از امین گرفته باشد، پس بقیه هم می‌گرفتند، شاید ضعیف‌تر.

سمیرا که آمد اوضاع بهتر شد، برایش سرُم وصل کرد و آمپول آورد.

#پارت_۱۰۰۷_ من میام ببینم چشه، طلاخانم._ تو که سواد نداری، زن‌دایی...صدای داد مرجان، دخترک را ترساند ...

#پارت_۱۰۱۰

_ اگه حامله نبود، می‌شد داروی بهتر داد.  
شیلد و ماسک‌زده بالای سرش روی تشک نشست. تخت سخت بود برای سرُم زدن.

_ اگر دارویی لازمه، بزن سمیرا! یاسی واجب‌تر از بچه‌ست. نزنه به ریه؟ ببریمش بیمارستان؟  

یک چیزی شبیه گیره را نشانم داد.

_ همه که به ریه نمی‌زنه. مریض داشتم که ریه‌ش وضعش داغون بود، قلبش نارسایی داشت، ولی مریضی به ریه نزد. نگران نباش... اینم سطح اکسیژن‌و چک می‌کنه.  

اما دلم آرام نمی‌گرفت، حتی با تمام استثناها.

_ خب بدتر بشه چی؟ سمیرا! جلوی چشمم چیزیش نشه؟

به جثهٔ ریزه و لاغرش که نگاه می‌کردم بیشتر مضطرب می‌شدم. کاش بچه‌ای در کار نبود!  

_ بچه شدی، محراب؟ بشین گریه کن بالای سرش. مرد گنده! همه‌مون گرفتیم، مردیم؟  

وسایل را از روی زمین برداشت.

نمی‌دانست به او که می‌رسم عین کودک نگران مادر می‌شوم.  

_ بهتره بگم سجاد نیاد، موقعیت مناسبی نیست.

سجاد؟!
انگار خودش فهمید که نام کوچکش را گفته.

_ دکتر ابهری! بگم نیان.

_ چکار داری؟ این نیم‌وجبی سرپا بشه کلهٔ ما رو می‌کنه، ذوق داشت برای امشب. بذار بیان.

مشکوک نگاهم کرد.

_ ماهان می‌گفت رگ غیرتت بالا زد. آروم شدی، داداش‌کوچیکه.

بی‌اختیار نگاهم روی آن که آرامم کرده بود خزید.

_ زندگی خودته، چرا خوشحال نباشی؟ بچه‌هاتم دوسش دارن، معلومه ازشون.#پارت_۱۰۱۱

– محراب جونم!

فقط همین زمزمه‌اش قابل شنیدن بود.

نگاه سمیرا روی او مهربان شد.

_ محراب‌ جونش! داره خوابت‌و می‌بینه... دو روز اول‌و بگذرونه فقط خستگیش می‌مونه. آزمایش و سونوش‌ رو بیار ببینم.

آزمایش‌ها را نگاه کرد و سونوگرافی را.

حتی آنقدر امید نداشتم بچه تا شب بماند.  

_ حق با سمیه‌ست، سی‌دی رو داد دیدم. سجاد باید ویزیت کنه، اون فوق تخصص قلبه...

_ قلب؟ واقعاً؟  
سر تکان داد.

_ رئیس بخش قلب بیمارستانه، این دو هفته نبود، رفت دبی... دیروز برگشت.
نمی‌دانم. شاید حق با یاسی‌ست که آنقدر محکم اعتقاد دارد به اینکه هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست.  

سمیه که آمد برای همه‌ سورپرایز بود، اینکه با مرخصی‌اش موافقت کرده بودند و بازهم قرنطینه‌ کردن یاسی و حضور همه‌ با ماسک.

_ بهتری؟  

نگاه بی‌حالش را به سرتاپایم دوخت، حاضر بودم برای مهمان‌ها.

_ می‌شه پنجره‌ها رو باز کنی؟ گرمه، هوا نیست.

ترسیدم، دستگاه کوچک سنجش اکسیژن را آوردم و کپسول و ماسکش را.

_ بذار این‌و بذارم خوب نفس بکشی.
...............
یاسی

خواب دیدم دخترکی دارم ظریف، شبیه خودم، با همان خال کنار شقیقه، اما خنده‌اش شبیه پدرش بود.

خواب بود، اما شیرین. حاج‌بابا هم بود میان این خواب که دخترم را صدا می‌زد: «طناز».

دخترکم ضعیف بود انگار، اما به دیدن حاجی خندید.#پارت_۱۰۱۲

شاید سه سال داشت، اما آن حس لذت بی‌نهایت و عشقی بی‌نظیر به آن طفل را حس می‌کردم.

می‌دانستم خواب است، ولی شیرین‌ترین تصاویر پیش چشمم می‌آمد.

دخترک نتوانست بیشتر از چند قدم بردارد، داشت می‌افتاد قبل از رسیدن به بابایی‌اش، اما قبل از من و حاجی، محراب بغلش کرد؛ محراب پسر حمیرا!

شیرین‌تر از خوابم، آن دخترک بود؛ ظریف و نحیف...

_ یاسی؟!

صدایش از خواب بیدارم کرد.

حس حضورش مداوم بود، می‌دانستم مریض و تبدارم و بدن‌درد داشتم.

_ نمی‌خوای دکتر ابهری رو ببینی؟ داماد جدیدمون، اومدن ملاقات.  

ملاقات؟! یادم نبود، امروز قرار خواستگاری سمیرا را داشتیم.  

به‌سختی چشم باز کردم. روسری روی سرم بود.

_ مریض می‌شن، کسی نیاد.

بی‌حال زمزمه کردم.  

_ یاسمن‌خانم! حیف بود شما رو نمی‌دیدم وقتی سمیرا خانم اینقدر دوستتون دارن.

واقعاً داخل اتاق بود؟ تمام توانم را جمع کردم تا بشینم.

محراب کمکم کرد. از پشت آن شیلد و ماسک نمی‌توانستم صورتش را تشخیص دهم، اما دیدن نگاه مهربانش کافی بود.

قد و قامت بلند و هیکل درشتی داشت.

کت و شلوار سرمه‌ای تن کرده و مطمئناً لبخند می‌زد.

سمیرا هم دم در ایستاده نگاهمان می‌کرد.

_ بخوابونیدشون، آقامحراب! ضعف دارن.

واقعاً برای دیدنش زیادی کنجکاو بودم، اما حس خوبی به من می‌داد، برعکس سرهنگ!

_ خونه‌مون پر دکتر شد.

#پارت_۱۰۱۰_ اگه حامله نبود، می‌شد داروی بهتر داد. شیلد و ماسک‌زده بالای سرش روی تشک نشست. تخت سخت ب ...

#پارت_۱۰۱۳

شوخی کردم، ولی واقعاً کم‌کم تعداد پزشکان خانواده زیاد می‌شد.

اگر مرجان و ماهان هم می‌خواستند پزشک شوند.

_ بله، فکر کنم بیشترم بشیم، قابلیت تأسیس یه بیمارستان‌و پیدا می‌کنیم.

خندید و گفت. محراب روی تخت نشست و من نمی‌دانستم کی روی تشک خوابیده‌ام.  

_ سمیرا خانم اونقدر که از شما تعریف کرده از هیچ آدمی نگفته. نرسیده چاکریم، یاسمن‌خانم. یه خواهر مثل شما نعمته.

لحن و کلامش چیزی نبود که بگویم زبان می‌ریزد.

نگاه محراب می‌گفت از این مرد خوشش می‌آید.  

وقتی تنها شدیم هم همین را گفت.

– سجاد از اوناست که انگار صد ساله بشناسیش و رفیقت باشه.

و من خوشحال بودم برای سمیرا، مرجان و ماهان.

من طعم آرامش بعد از طوفان را چشیده بودم، آنقدر لذیذ بود که دیگر به‌ندرت یاد قبل از آن می‌افتم.

گاهی فکر می‌کنم آن خاطره‌ها و تجربه‌ها برای کسی دیگر بود نه یاسمن، دختر یاسر!

_ من ازش خوشم اومد.

یک میز کوچک آورده بود با چراغ مطالعهٔ ماهان و دفتر و دستک مغازه.

حساب‌کتاب می‌کرد، از بالای عینک نگاهی به من خزیده زیر پتو کرد. تنم لرز داشت.

_ تو فقط می‌تونی از من خوشت بیاد، یاسی‌خانم!

وقتی حال نداری یک لب، کش آمدن به خنده هم سخت می‌شود.

_خودتونو قاطی خوش اومدنای از بقیه نکنین، جای شما خیلی فرق داره.  

عینک را روی میز گذاشت.  

_ کلاً خوش اومدن نداریم، من حسودم.
نگاه مستقیمش می‌گفت شوخی ندارد.

چه جای حسودی؟ وقتی بدانی هیچ‌کسی جای تو نخواهد بود؟


_باشه! مرد خوبیه... محراب!

چهاردست‌وپا از پشت میز سمت تشکم آمد.#پارت_۱۰۱۴


ماسک چیز مزخرفی‌ست، آن‌هم وقتی دلتنگ ذره ذرهٔ صورت معشوق باشی. 


_ جونم!  


آدم اگر کسی را نداشته باشد که جانم گفتنش برود و بچسبد به روح و روانش، خیلی تنها می‌شود. 


یک کلمه مثل همین جانم او؛ کوتاه اما شیرین. 


_خواب دیدم یه دختر داریم، اسمش طنازه. 


لرزش دستش را روی گونه‌ام حس کردم. 


هنوز خاطرهٔ لباس‌های طوبی را به‌یاد داشتیم.  


_ حتماً خیره، بهش فکر نکن.  


پشت دستش را بوسیدم؛ گرم بود و مردانه.  


_ قشنگ بودها، ولی خال منم داشت رو صورتش... کاش نداشت. 


دستش را روی همان برجستگی سرخ‌رنگ گذاشت. 


خیلی‌وقت است که داخل آیینه دیگر نمی‌بینمش؛ انگاری هیچ‌کس نمی‌بیندش.  


_ چرند نگو، خیلیم قشنگه. مگه چندتا آدم مثل تو از این نشونا دارن؟  


کاش بغلم می‌کرد، گرمای پتو کافی نبود برای سرمای پیچیده در استخوانم. 


_ یه لحاف می‌ندازی روم؟ 


در عوضش پتو را کنار زد و دست و پایم را ماساژ داد. 


_ فردا با مرجان یا خودم بریم یه دوش بگیر. من اون‌سری حموم انگار زنده‌م کرد.  


_ به‌نظرت اسمش‌و بذاریم طناز؟  


فشار انگشتانش محکم‌تر شد. 


_ دل به چیزی که نیومده نبند. دست من بود نمی‌ذاشتم خواب ببینی.  


_ سر طوبی ولی خوابش‌و ندیدم، فقط وقتی مرد... پیش طوبی‌خانم بود... ولی این‌و دیدم؛ تو حیاط رو صندلی بود، ضعیف ولی. حاج‌بابا صداش کرد، خیلی ذوق داشت بره...

#پارت_۱۰۱۵


_ بسه، یاسی! خاطره‌سازی نکن، نمی‌خوام دوباره داغون بشی.  


از لحنش پرتشرش، کلافگی می‌بارید. به دلم نیامد. 


بلند شد و چراغ مطالعه را خاموش کرد و کنارم خزید و در برابر اعتراضم فقط یک «ساکت باش. بخواب» گفت.  


_ اون قراره بیاد، محراب. دلم روشنه.  


سرم را زیر چانه‌اش گذاشت، اما جوابی نداد. 

.....................


اولین لگدی که از آن توپک درون شکمم خوردم، درست لحظه‌ای بود که داشتیم برای رفتن به کلینیک حاضر می‌شدیم. 


فقط کمی برآمدگی شکم داشتم، خیلی کم و توپک آنجا داشت رشد می‌کرد. 


_ چی شد؟ 


موهایش را شانه می‌زد و از داخل آینه به من خیره شد. 


_ لگدم زد... فکر کنم لگد بود... 


اینکه شانه را انداخت و به‌سمت شکمم آمد جالب بود. 


سر طوبی هم مشتاق بود حرکت‌های او را حس کند، اما نه به‌وضوح. 


این لحظه که بلوزم را بالا داد. 


_ واقعاً؟ کو؟ 


گرمای دستش روی پوست شکمم شاید برای توپک قابل حس بود که بازهم تکانی خورد. 


پیشانی‌اش را روی همان نقطه گذاشت. 


نفهمیدم چه درون ذهنش گذشت که دست دور کمرم پیچاند.  


_ زنده‌ست... 


موهایش را نوازش کردم. در اتاق باز بود.  


_ اتفاقی افتاده؟ 


حاج‌بابا نگران ایستاد و منتظر ماند.  


_ داره تکون می‌خوره، آقاجون.


.

#پارت_۱۰۱۳شوخی کردم، ولی واقعاً کم‌کم تعداد پزشکان خانواده زیاد می‌شد.اگر مرجان و ماهان هم می‌خواستن ...

#پارت_۱۰۱۶

ایستاد و می‌شد هیجان را در تک‌تک حالت‌های صورتش دید.

لبخند حاجی و زیرلب چیزی خواند.

_ خدا خیر بخواد. محراب سر راهتون من‌و بذار دم مسجد.

لبخند از روی لبش کنار نرفت.

انگار تا حالا فقط یک فکر بود و حالا جان داشت.

عین موجود واقعی که در تمام مدت سونوگرافی چشم از جنین برنداشت.

این‌بار سمیرا هم کنارمان بود، هم سمیه و هم سمیرا.

آزمایش را چند روز پیش گرفته بودم. اخم داشتند.

برای آنها یک جنین بود که احتمال می‌دادند سالم نباشد و برای من و محراب؛ فرزند.  

_ دخترمون خوبه؟

_ کی گفت دختره؟

سمیه با تعجب پرسید. حق داشت، کسی دربارهٔ جنسیت اصلاً نپرسید.  

_ یاسی خواب دیده.

سر به‌سمت ال‌سی‌دی چرخاند.  

_ یاسی، غیب‌گو شدی‌ها.

و واقعاً دختر بود، طناز!

عمه‌هایش انگاری تازه مثل ما حضورش را پذیرفته باشند.

طناز دخترکم بود که خوابش را دیده بودم.  

دخترکی که در بطن من رشد می‌کرد...

دخترکی که چهار ماهش نشده ما را راهی بیمارستان‌ها برای تشخیص مشکل قلبی‌ای که داشت کرده بود.

دخترکمان یک بیماری ژنتیکی داشت، اما همچنان کنار ما رشد می‌کرد.  

_ زنده می‌مونه؟#پارت_۱۰۱۷


حالا سجاد با عقدی که محضری بین او و سمیرا خوانده شد، تا فرصتی شود برای یک مهمانی یا یک جشن رسمی. 


او عضوی از خانواده بود. این‌مدت گاهی دنبال بچه‌ها می‌آمد.


 همگی را داخل ماشین شاسی‌بلندش می‌ریخت و بیرون می‌برد تا فرصتی باشد برای سکوت و استراحت من. 


گاهی هم امین و محراب می‌بردند. 


اخبار در خانه ممنوع شده بود و من هم فرصتی نداشتم، مگر وقت‌هایی که با مهرانه خیاطی کار می‌کردم آن‌هم با گوشی.  


_ چرا نمونه؟ اینکه حالا می‌دونیم مشکلش چیه خیلی کار رو راحت‌تر می‌کنه. داروهایی تجویز می‌شه، تا زمان دنیا اومدن دائم تحت نظری، بعدشم از لحظهٔ دنیا اومدنش خودم بالای سرشم... نترس، یاسمن! 


دیگر ابروهای محراب با اخم نشد.


آخر اوایل که من را بی‌ پسوند خانم و فقط یاسمن خطاب می‌کرد، کمی توپش پر می‌شد، اما حالا نه.  


_ طوبی تا نزدیک ماه آخر با ما اومد... 


از پشت میزش بلند شد. دست داخل جیب روپوش کرد و نگاهشان با محراب تلاقی.


 واقعیت بود و تلخی خودش را داشت. 


_ بله، می‌تونه تا ساعت آخرم همه‌چی خوب باشه. ربطی هم به نارسایی یا هیچ سندرومی نداشته باشه، می‌تونه یه‌کم فشار بالا، یه‌کم تغییر تو آنزیم‌های کبد، یه ضربه، یه تأخیر رسیدن به بیمارستان، یا هرچیز دیگه‌ای هم بشه، یاسمن! این مدت که شناختمت می‌دونم تو کل خانوادهٔ معتمد اول حاجی بعد تو از همه بیشتر به خدا امید دارین... پس بهتر می‌دونی هیچی تضمین برای سلامت و زندگی و مرگ نیست، نه محراب؟!




 .

#پارت_۱۰۱۶ایستاد و می‌شد هیجان را در تک‌تک حالت‌های صورتش دید.لبخند حاجی و زیرلب چیزی خواند._ خدا خی ...

#پارت_۱۰۱۸

اینکه محراب ساکت نشسته بود، من می‌فهمیدم چقدر مضطرب است.  

_ بلند شید برید، دوتا هویج‌بستنی بزنید و دو پرس کوبیده که آدم از فرداش بی‌خبره... این جوجه هم سهم خودش‌و بخوره. تا زنده هستیم باید قدر نفسامونو بدونیم. پا شید برید از وجود این فسقلی لذت ببرین.

و چقدر شبیه حاج‌اکبر حرف می‌زد و وجود سجاد برای من از همان نشانه‌ها بود که بعد از هر سختی آسانی خواهد آمد.  

_ می‌شه بریم سمت کوچه‌بالایی؟  

ماشین را دم مغازه گذاشت تا پیاده برویم، یک تجربه‌ی جدید.

ما هیچ‌وقت این محله‌ها را باهم قدم نزده بودیم.

_ کجا؟

متعجب گفت و ایستاد.  

_ بریم سمت خونهٔ یاسر...

_ نه! هیچ‌وقت!

خیلی قاطع گفت و اخم‌هایش چنان درهم رفت که بغض بیخ گلویم نشست.

هیچ‌وقت اینقدر با غیظ حرفم را پس نزده بود که حالا زد. راه افتاد و من پی‌اش.

_ جهان مرده، یاسر و اژدرم مردن...

کوچهٔ خلوت و پاهای تند او، سخت بود رسیدن به قدم‌هایش.

_ محراب؟! نیای خودم می‌رم.

یکهو بود ایستادنش و خوردن من به او.

_ حرمت نگه می‌دارم بهت حرف نمی‌زنم یاسمن! شرطم با شما چی بود؟ اینجا مناسب حرف نیست.  

نمی‌دانم چرا لجوج شدم. اصلاً نیاز خاصی هم نداشتم برای رفتن.

یک‌باره دلم خواست بروم آن خانه.

کلیدهای قدیمی جمیله را داشتم.  

_ بریم خونه حرف بزنیم، می‌ذاری برم؟#پارت_۱۰۱۹

_ بریم خونه حرف بزنیم، می‌ذاری برم؟

کنارش سعی کردم قدم بردارم، اما او با حرص راه می‌رفت و من بهانه‌گیر پی او.

_ معلومه که نمی‌ذارم، هرجا می‌خوای برو؛ بازار، بیرون، ولی نمی‌خوام بری محلهٔ قدیمی‌تون.

در سکوت، پشت‌سرش راه افتادم.

یک حس عجیب بود برای اولین بار، این‌که شبیه یک بچه بخواهم از او اجازه بگیرم،

که آنقدر خشن بگوید نه، که اجازه نمی‌دهد. می‌توانست بگوید می‌آیم؛ چیزی نبود که.

می‌دانم به‌خاطر خودم می‌گوید، نگران است.  

_ بیا ببرمت...

دم در ایستاد درحالی‌که در نیمه‌باز بود.

چای نوشیدنی بی‌نظیری‌ست، هروقتی می‌چسبد، ولی برای هرکسی باید یک دمای مناسب داشته باشد، کمی داغ‌تر یا سردتر، عیشت را تیش می‌کند.  

_ نمی‌خواد، ممنون.  

دست کنار تنش مشت کرد.  

_ پس بیا تو.  

نفس عمیقی کشیدم.

به درکی در دلم گفتم، اما نگاهم هنوز به ته کوچه بود.

دلم خانهٔ قدیمی بدون یاسر را می‌خواست، یک خلوت ساده با خودم.

شاید دلیلش خواب‌های آشفته‌ام بود.

سمیه می‌گفت حتماً برای نگرانی بابت وضع طناز است.

انگار چیزی از من در آن خانه مانده باشد. حتی آنقدر دلتنگ بودم که گوشی جمیله را بارها نگاه کردم.  

_ از اونجا متنفرم. چطور دلت برای اونجا تنگ می‌شه؟ اون آدما، خاطره‌ها؟ من حتی خوشم نمیاد نگاه خونهٔ مادر حمیرا کنم... نمی‌فهممت.

#پارت_۱۰۱۸اینکه محراب ساکت نشسته بود، من می‌فهمیدم چقدر مضطرب است. _ بلند شید برید، دوتا هویج‌بستنی ...

#پارت_۱۰۲۰


چادرم را داخل دالان درآورده و روی دست انداختم. 


حس سنگینی روی سینه‌ام است، شبیه بچه‌ای که پدر مؤاخذه‌اش کرده و دخترک با عشقی بی‌پایان، انتظارش را ندارد. 


حس اختیار نداشتن، فکر کنم آن قسمت اختیارش سنگین آمد.  


_ سکوت نکن! 


سارا از پشت پنجره من را دید. منتظرم بود. 


_ حرفی ندارم. شما مردی، من زن؛ بد و خوب من‌و بهتر می‌فهمی. 


آن صدای کلافه‌ای که از بین لب‌هایش بیرون آمد را شنیدم.  


_ خاله، اومدی؟ نی‌نی خوبه؟  


سارافن قرمزرنگش را به تن داشت. 


حالا در دوخت آن، بدون الگو مهارت داشتم؛ برای او و طلا، برای پسرها هم شلوار خانگی و بلوز.  


فرصت نکرد حرفی بزند، اما در عوضش سمت زیرزمین رفت. 


_ یاسی، بیا کارت دارم.  


_ کار دارم، آقامحراب. کمرم درد می‌کنه. 


دست سارا را گرفتم، طلا هم آمد و محراب کوچک پشت پنجره که خجول داشت از گوشهٔ پرده نگاه می‌کرد. 


عمداً نادیده‌اش گرفتم. 


می‌دانستم می‌خواهد بگوید به‌خاطر خودم است و من اشتباه فکر می‌کنم که برایم قلدری کرده. 


خودم هم می‌دانستم، ولی بازهم برایم سنگین آمد که با تمام علاقهٔ بینمان باز اینقدر به من تند شد. 


از پله‌ها بالا رفتم، دیدم که او هم آمد.  


_ کمرت چرا درد می‌کنه؟ حالت خوبه؟ 


_ ممنون، خوبم. 


قلب را تصور کن! 


گوشه‌ای از آن انگار یخ بزند، درد بگیرد و بدانی نازک‌دلی‌ست که هدایتت می‌کند برای کمی گریه و دوری کردن.#پارت_۱۰۲۱



_ بچه‌ها، برید تو، من با خاله کار دارم. 


بازویم را دم در گرفت، طلا و سارا چیزی نگفتند.  


_ چیزی شده، دایی؟ 


مرجان کفگیر به دست و ماهان پشت‌سرش با پیشبند و دستکش آمد. 


کارها بین همه تقسیم شده بود. 


امروز ظرف‌ها با ماهان بود و شام با مرجان. 


حاج‌بابا هم کوچک‌ترها را وقتی نبودم حواسش بود. 


_ مرجان، دایی، من یاسی‌و ببرم تا جایی میایم.  

................... 


محراب 


راضی کردنش برای برگشت به بیرون نشان داد به وقتش چقدر می‌تواند لجبار باشد، 


اما لجبازی‌اش دلم را نرم نکرد، آن حس داخل نگاهش انگاری کل مردانگی‌ام را زیر سؤال برد. 


دلش را با غیظ شکاندم و بین هر قدم که فکر کردم، دیدم واقعاً خشمم احمقانه است. 


قرارمان برای وقتی بود که یاسر و جهان را خطرناک می‌دانستم. 


_ چقدر سرتق شدی، یاسی!  


مجبورم می‌کرد گام‌هایم را کوتاه کنم. 


سکوتش از سکوت کوچه سنگین‌‌تر بود. 


اصلاً یاسی و این سنگینی‌اش مثل یک وزنه روی قفسهٔ سینه‌ام آوار می‌شد.  


_ به قلدری خودتون ببخشید.  


دستش را از زیر چادر دور بازویم انداختم. 


اولین بار بود غیر از وقتی‌که می‌خواستیم به خانهٔ اژدر برویم. 


از حرفش شوکه شده و ایستادم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792