پارت_۴۳۹#
کنار سفرهٔ هفتسین نشستهایم، من بین حاجبابا و محراب.
برای آنکه روی ویلچر نباشد روی ایوان فرش انداختیم، بالشت و پتو گذاشتیم تا بتواند بنشیند کنار سفره.
اولین سفرهٔ هفتسین من بعد از ۷سالگی، آخرین باری که پدرم خمار بود و با لگد همهچیز را به در و دیوار کوبید.
دست محراب دور شانهام، بازویم را فشار میدهد. هنوز حال خوش گردشمان را دارم.
_ امسال یاسیخانم به جمعمون اضافه شده، با برّهٔ تو دلیش. قبل از دعای تحویل سال میخواستم بگم... آقاجون، یه عمر مدیونتم. سمیه! همیشه گفتی به انتخاب حاجبابا اعتماد کن، خواهری کردی در حقم... امین! تو هم...
بچهها خوابیدهاند. ماهان و مرجان کنار سمیرا که سر پایین دارد نشستهاند. نگاهها معنی دارند.
_ من چی؟ خواهری کردم؟
همه میخندند. جو عوض میشود.
_ تو برادری کردی در حقم، البته اینکه خواهری نمیتونی کنی هم بیتأثیر نیست.
به محراب اشاره میکنم. سمیرا انگار بهسختی در جمع مانده.
_ آبجیبزرگه! فکر نکن نمیدونم که تو هم مدل خودت نگران ما بودی. مامان خدابیامرز نبود، ولی تو و سمیه رو هم خود مامانید برای من... البته تهش منم که تصمیم میگیرم.
_ دعا رو بخونیم؟ داره نزدیک سال تحویل میشه.
صدای رادیوی حاجبابا بلند میشود. مجری دعا میخواند و ما هم با او.
توپ سال تحویل که شلیک میشود، همه به هم تبریک میگویند. اولین نفری را که بغل میکنم حاجباباست.
_ صد سال زنده باشین، بابا. همهچیزو اول خدا بعد از شما دارم.
کنار گوشش نجوا میکنم. دست کمکارش را آرام بالا میآورد، آن را میگیرم و میبوسم.
میخندیم، گریه میکنیم، این بهترین هدیه است.
..........
_ آقا محراب؟!
موهایش را خشک میکند. قبل از خواب گفت دوش میگیرد. اما سکوتش زیادیست.
_ بله؟!
از روی تخت پایین میروم، حولهٔ تنپوش دارد.
#پارت_۴۴۰
با کمربند حولهاش بازی میکنم، بوی خوبی میدهد.
برخلاف همیشه به شیطنتم محل نمیگذارد. دلخور است؟
_ از من ناراحتین؟
با همان حوله داخل تخت میآید.
_ بیاین لباس بدم. نم داره، تنتون درد میگیره.
برایش از کمد لباس راحت میآورم. چشم بسته.
_ چشمتونو نبندین، از سن قهر شما گذشته، بعدشم، مگه قرار نبود تو جای خواب قهر و دلخوری نباشه؟
تند و عصبی میشوم. تحمل سکوتش را ندارم.
_ بگیر بخواب! قهر نیستم.
روی زمین چهارزانو مینشینم. هنوز زخم صورتم میسوزد. همانطورکه یکوری خوابیده به من خیره میشود.
_ اگر نگین چتونه میرم پایین تا صبح میشینم تو تراس، نمیخوابم تا...
مینشیند، با اخمهایی درهم. از او حساب میبرم، اما لجبازی من را ندیده.
_ بیا بگیر بخواب، یاسی! منو تهدید نکن، حوصلهٔ خودمم ندارم.
لجوجانه نگاهش میکنم.
_ نکنه عادتماهانه شدین؟ یا حامله؟
ابروهایش از تعجب بالا میپرد. انتظار این مدل حرف زدن را از من ندارد. شانه بالا میاندازم.
_ اینا تنها حدسای منه، چون منم عادتماهانه که میشم اینجورم، حامله هم هستم یهوقتایی اینجورم.
سعی میکنم کمی از تندی حرفهایم کم کنم.
از جایش به ضرب بلند میشود، دست خودم نیست وقتی ترسیده عقب میروم.
_ نزنیدا.
دست حفاظ سرم میکنم. زیادهروی کردهام. سکوتش را که میبینم چشم باز میکنم.
ایستاده و دستش را به سمتم دراز کرده. خجالتزده به او و دستی که برای کمک است نگاه میکنم.
_ پا شو بیا بخواب. تو تقصیری نداری، من حساس شدم. حسودی کردم به اینکه به آقام اونجور تبریک گفتی، اینکه آقام میتونسته دستشو حرکت بده، ولی نذاشته ما بفهمیم تا تو رو خوشحال کنه...
دستش را میگیرم و بلند میشوم. باید حدس میزدم که حسودی می کند.
نگاه دلخورش را ندید گرفتم. محکم بغلش میکنم با همان حولهٔ تنش.
_ من گفتم تنها شدیم یه تبریک خوشگل بگم، نمیذارید که. حسادتو شیطون کرد که خدا از بهشت روندش.