2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 25167 بازدید | 705 پست
#پارت_۴۳۰ سمیرا راه می‌رود، به‌سمت یاسمن، آرام، و من هم هم‌قدمش می‌شوم. _ همون اولش که گفت، ادای آ ...

پارت_۴۳۱#

_ نباید بی‌خیال نوبت غربالگری می‌شدی، چطور یادت رفت؟

کلافه از بی‌حواسی‌ام پیشانی‌ام را می‌مالم. چطور فراموش کردم؟

حق با سمیه است که عصبی بشود.

_ یک‌هو شد مسافرت، اینجا نمی‌شه برد؟

وسایل شام را روی میز می‌چیند.

یاسمن فارغ از همه‌چیز با حاج‌بابا روی تراس نشسته است و مشغول حرف زدن هستند. نمی‌دانم چگونه همیشه حرف برای گفتن دارند.

_ آزمایشش که یه‌روزه نیست، سونوگرافی رو می‌شه. حواست پرته. الان می‌دونستم دختره یا پسر، عمه قربونش بره.

_ ولی خاله‌ بودن یه حال دیگه داره‌ها، نه خاله؟

مرجان سیب به دست داخل آشپزخانه می‌شود.

این سفر بی‌برنامه برای همه خوب است، حتی آن دو وروجک سمیه که با پدرشان تمام‌مدت بیرون بازی می‌کنند.

هر بار با یک لیسه، حلزون یا یک چیز دیگر به داخل می‌آیند.

 _ خاله بودن عالیه، تجربه کردیم، حالا فقط مونده عمه بشیم...

طاها دوان‌دوان به داخل خانه با کفش‌های گلی می‌دود.

قبل از آنکه بتوانم عکس‌العملی نشان دهم، به‌سمت حاج‌بابا و یاسی می‌رود و جیغ یاسمن است که همه را به‌سمت تراس می‌کشاند.

یک وزغ بزرگ، جیغ‌های پی‌درپی یاسمن و...

...................

#یاسمن

_ بخوابین، آقامحراب!
_ بهتری؟

نگاه‌های خیره‌اش روی صورتم نمی‌گذارد بخوابم. حال‌پرسیدن‌هایش از دستم دررفته.

فکر می‌کنم او بیشتر از من وحشت کرده.
_ من به خدا خوبم. چرا نمی‌خوابید؟

پیشانی به سرم می‌چسباند. سر امین فریاد زده بود که چرا وزغ را به دست طاها داده است.  

_ باید حواسم‌و جمع می‌کردم. داشتی سکته می‌کردی از ترس... درد که نداری؟

می‌دانم نگران بچه است و حق هم دارد. تا وقتی برای خواب بیایم، سمیه و سمیرا به‌نوبت وضعیتم را بررسی می‌کردند.#پارت_۴۳۲

_ نگران نباشید، این وروجکی که من حسش می‌کنم، از طاها و طلا شیطون‌تر می‌شه به‌دنیا بیاد. بعدم توکلتون کجا رفته؟ اونی که بهمون داده خودش نگه می‌دارد.

دستش را روی شکمم می‌گذارم، فقط کمی بزرگ‌تر شده، آن‌قدر که فقط خودم حس می‌کنم.  

پیشانی‌ام را چند بار می‌بوسد. از جیغ‌هایم خجالت‌زده شده‌ام.

فقط یک وزغ بود، هرچند هیچ‌وقت ندیده بودم، اما من را که نمی‌خورد.

_ مگه فقط اونه، یاسمن؟ اگه حامله نبودی هم باز نگران می‌شدم‌. فکر کردم سکته کردی اون‌جور که بی‌حال افتادی.

سرش را نوازش می‌کنم. نیمه‌های شب است. از صبح که راه افتاده‌ایم استراحت نکرده.  

_ بخوابین، خسته شدین‌. گفتین فردا می‌ریم بیرون.

_ آره. راستی تو چرا هیچ ویار نداری؟  

سر روی بازویش می‌گذارم. هوای اتاق خنک است، اگر پشه‌ها را نادیده بگیریم، عالی‌ست.

صدای موج آرام، نسیمی که بین درختان حیاط ویلا می‌پیچد.

_ سر قبلی...
خجالت‌زده دهان می‌بندم.

هرچند بچهٔ اژدر را نمی‌دانستم حامله‌ام، اما خوب یادم است دلم خاک می‌خواست، این برایم آن‌وقت‌ها عجیب بود.

_ بخواب. تو هم خسته‌ای. فردا ترشیجات هرچی خواستی بگو بگیرم. با این‌همه دردسر خوبه ویار نداری.

انگار خیالش جمع می‌شود که با نفس سوم به‌خواب می‌رود و این منم که به او خیره می‌شوم.

انگشتانم رو ته‌ریش‌های سیاه‌رنگش می‌لغزد. نفس‌هایش سنگین و عمیق است.

_ خیلی دوستتون دارم، آقا!
زمزمه‌وار می‌گویم و می‌دانم نمی‌شنود.

خودم را جنین‌وار در آغوشش مچاله کرده‌ام.  

روزهای بعد، آن شب یادمان می‌رود.⁠

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

پارت_۴۳۱# _ نباید بی‌خیال نوبت غربالگری می‌شدی، چطور یادت رفت؟ کلافه از بی‌حواسی‌ام پیشانی‌ام ر ...

پارت_۴۳۳#
وسایل هفت‌سین را می‌خریم، تصمیم بر این شد که سال تحویل را بمانیم.

شاید بعد از لحظاتم با محراب این سفر قشنگ‌ترین و بهترین لحظه‌هایم باشد؛ اولین عید ما کنار هم، اولین عیدی که من یک خانواده دارم‌.

حتی سمیرای جدی هم خوش‌اخلاق است، انگار حضور من دیگر آزارش نمی‌دهد.

ساعت‌هایی را که با حاج‌بابا به ساحل می‌رویم یا با هم گپ می‌زنیم دربارهٔ کتاب‌هایی که خوانده، دربارهٔ کتاب‌هایی که یاد گرفته‌ام بخوانم.

در این کار ماهر شده‌ام، اوایل سخت بود خواندن از روی کتاب‌های او، ولی حالا راحت‌تر می‌توانم بخوانم و او معنای بعضی کلمات را می‌گوید.

_ برگشتیم، خدا بخواد، زن آقایاسین میاد یادت بده خیاطی.

میز هفت‌سین را می‌چینم درحالی‌که همه به ساحل رفته‌اند، فقط من و او مانده‌ایم.

تازه یادم می‌افتد که آن روز با حاج‌اکبر و آقای بحرایی حرف زده بودیم.

ذوق‌زده نگاهش می‌کنم که به ستون تکیه داده، اما انگار روبه‌راه نیست.

حس می‌کنم از صبح گرفته است.

_ چیزی شده؟ ناراحتین؟ اگر دوست ندارین، بگین نیاد... من...

حرفم را قطع می‌کند، نگاهش عمیق است. کمتر پیش می‌آید کنار هم باشیم و لبخند نزند.

_ ربطی نداره، تو خیاطی یاد می‌گیری، مدرکتم می‌گیری... حوصله ندارم.

جای آینه و شمعدان دکوری را درست می‌کنم و جای قرآن را.  

_ می‌خواین بریم استراحت کنین؟ اینجا اونقدر مرطوبه که آدم نم می‌کشه... انگار برنجی داری ری می‌کنی.

می‌خندد. روبه‌رویم می‌آید.

_ این حرفا رو از کجا میاری؟ اینجا موهات خیلی خوشگل‌تر شده، فرتر شده، نم می‌کشی خوشگل‌تر می‌شی...

پارت_۴۳۴#  

گونه‌هایم داغ می‌‌شود از تعریفش، اما می‌دانم فقط بی‌حوصلگی نیست.

انگشت روی گونه‌ام می‌کشد.
_ واقعاً؟ دقت نکردم به موهام، برم ببینم.

با این بهانه او را به اتاقمان می‌کشم. در را پشت‌سرش می‌بندد و قفل می‌کند.

خودم را به نفهمیدن می‌زنم، اما تنم التماس می‌کند.  

روسری را جلوی آینه باز می‌کنم.
_ راست می‌گین، فرتر شده. پوستمم انگار شفاف شده...

تصویرش پشت‌سر من ایستاده در آینه نفسم را بند می‌آورد، مرد محجوب من فقط نگاهش را بی‌افسار گذاشته.  

_ بیاین دست بزنین، ببینین چقدر نرم‌تر شده.
نفس کلافه‌ای رها می‌کند.

_ می‌دونی چقدر می‌خوامت و این‌جور کلافه‌م می‌کنی؟!  

حس می‌کنم چیزی بیشتر ناراحتش کرده، دیگر از آن حس شور خبری نیست، نگرانم می‌کند.

دست از آینه و تحریک او می‌کشم. روی تخت می‌نشیند.  

_ به یاسی‌تون می‌گین چی شده؟ دلم آشوب شد. به خدا من مشکلی برای رابطه ندارما، اگر حرفی نمی‌زنم، خب... خجالت می‌کشم... راضی نیستم اذیت بشین، چون منم نمی‌شم.

دستم را می‌گیرد و روی پایش می‌نشاند. صدای خنده‌ و بازی بچه‌ها می‌آید، داخل حیاط آمده‌اند.

_ دو شبه خوابای درهم می‌بینم. نگرانتم، یاسی. سمیه می‌گه چیزی نیست، ولی...

دلم می‌لرزد، به‌خاطر من ناراحت و عصبی‌ست؟

چرا هیچ‌وقت باورم نمی‌شود کسی این‌قدر نگرانم باشد؟

_ مگه چه خوابی می‌بینید؟ اگه خواب می‌بینین من مرده‌م، بگم که منم همیشه خواب می‌بینم شما ولم کردین، ولی خب من پررو تشریف دارم، چون حساب کردم تمام موهاتون‌و قبل ول کردنم می‌کنم تا کسی نگاتونم نکنه.

سعی می‌کنم بخندد، مؤثر است. چنگ میان موهای پرپشتش هم بی‌تأثیر نیست.

آرام که می‌شود سر میان سینه‌ام می‌گذارد و نفسی عمیق می‌گیرد.

_ همچین به بندم کشیدی، نیم‌وجبی... که هیچ‌وقت فکر نکنم بتونم ازت دور بشم.

پارت_۴۳۱# _ نباید بی‌خیال نوبت غربالگری می‌شدی، چطور یادت رفت؟ کلافه از بی‌حواسی‌ام پیشانی‌ام ر ...

پارت_۴۳۳#
وسایل هفت‌سین را می‌خریم، تصمیم بر این شد که سال تحویل را بمانیم.

شاید بعد از لحظاتم با محراب این سفر قشنگ‌ترین و بهترین لحظه‌هایم باشد؛ اولین عید ما کنار هم، اولین عیدی که من یک خانواده دارم‌.

حتی سمیرای جدی هم خوش‌اخلاق است، انگار حضور من دیگر آزارش نمی‌دهد.

ساعت‌هایی را که با حاج‌بابا به ساحل می‌رویم یا با هم گپ می‌زنیم دربارهٔ کتاب‌هایی که خوانده، دربارهٔ کتاب‌هایی که یاد گرفته‌ام بخوانم.

در این کار ماهر شده‌ام، اوایل سخت بود خواندن از روی کتاب‌های او، ولی حالا راحت‌تر می‌توانم بخوانم و او معنای بعضی کلمات را می‌گوید.

_ برگشتیم، خدا بخواد، زن آقایاسین میاد یادت بده خیاطی.

میز هفت‌سین را می‌چینم درحالی‌که همه به ساحل رفته‌اند، فقط من و او مانده‌ایم.

تازه یادم می‌افتد که آن روز با حاج‌اکبر و آقای بحرایی حرف زده بودیم.

ذوق‌زده نگاهش می‌کنم که به ستون تکیه داده، اما انگار روبه‌راه نیست.

حس می‌کنم از صبح گرفته است.

_ چیزی شده؟ ناراحتین؟ اگر دوست ندارین، بگین نیاد... من...

حرفم را قطع می‌کند، نگاهش عمیق است. کمتر پیش می‌آید کنار هم باشیم و لبخند نزند.

_ ربطی نداره، تو خیاطی یاد می‌گیری، مدرکتم می‌گیری... حوصله ندارم.

جای آینه و شمعدان دکوری را درست می‌کنم و جای قرآن را.  

_ می‌خواین بریم استراحت کنین؟ اینجا اونقدر مرطوبه که آدم نم می‌کشه... انگار برنجی داری ری می‌کنی.

می‌خندد. روبه‌رویم می‌آید.

_ این حرفا رو از کجا میاری؟ اینجا موهات خیلی خوشگل‌تر شده، فرتر شده، نم می‌کشی خوشگل‌تر می‌شی...

پارت_۴۳۴#  

گونه‌هایم داغ می‌‌شود از تعریفش، اما می‌دانم فقط بی‌حوصلگی نیست.

انگشت روی گونه‌ام می‌کشد.
_ واقعاً؟ دقت نکردم به موهام، برم ببینم.

با این بهانه او را به اتاقمان می‌کشم. در را پشت‌سرش می‌بندد و قفل می‌کند.

خودم را به نفهمیدن می‌زنم، اما تنم التماس می‌کند.  

روسری را جلوی آینه باز می‌کنم.
_ راست می‌گین، فرتر شده. پوستمم انگار شفاف شده...

تصویرش پشت‌سر من ایستاده در آینه نفسم را بند می‌آورد، مرد محجوب من فقط نگاهش را بی‌افسار گذاشته.  

_ بیاین دست بزنین، ببینین چقدر نرم‌تر شده.
نفس کلافه‌ای رها می‌کند.

_ می‌دونی چقدر می‌خوامت و این‌جور کلافه‌م می‌کنی؟!  

حس می‌کنم چیزی بیشتر ناراحتش کرده، دیگر از آن حس شور خبری نیست، نگرانم می‌کند.

دست از آینه و تحریک او می‌کشم. روی تخت می‌نشیند.  

_ به یاسی‌تون می‌گین چی شده؟ دلم آشوب شد. به خدا من مشکلی برای رابطه ندارما، اگر حرفی نمی‌زنم، خب... خجالت می‌کشم... راضی نیستم اذیت بشین، چون منم نمی‌شم.

دستم را می‌گیرد و روی پایش می‌نشاند. صدای خنده‌ و بازی بچه‌ها می‌آید، داخل حیاط آمده‌اند.

_ دو شبه خوابای درهم می‌بینم. نگرانتم، یاسی. سمیه می‌گه چیزی نیست، ولی...

دلم می‌لرزد، به‌خاطر من ناراحت و عصبی‌ست؟

چرا هیچ‌وقت باورم نمی‌شود کسی این‌قدر نگرانم باشد؟

_ مگه چه خوابی می‌بینید؟ اگه خواب می‌بینین من مرده‌م، بگم که منم همیشه خواب می‌بینم شما ولم کردین، ولی خب من پررو تشریف دارم، چون حساب کردم تمام موهاتون‌و قبل ول کردنم می‌کنم تا کسی نگاتونم نکنه.

سعی می‌کنم بخندد، مؤثر است. چنگ میان موهای پرپشتش هم بی‌تأثیر نیست.

آرام که می‌شود سر میان سینه‌ام می‌گذارد و نفسی عمیق می‌گیرد.

_ همچین به بندم کشیدی، نیم‌وجبی... که هیچ‌وقت فکر نکنم بتونم ازت دور بشم.

پارت_۴۳۵#  


صدای سمیرا که ما را می‌خواند باعث می‌شود هر دو به خود بیاییم.


_ پا شو مامان‌کوچولو، که خواهرشوهرت اومد. الان دونه‌دونه موهامون‌و می‌کنه، شوخی نداره با این چیزا...


............


«از پله آروم برو پایین!»


«زیر پات‌و نگاه کن، راه می‌ری!»


«چای داغ‌و چرا گرفتی دستت؟ بچه‌ها بزنن بریزه می‌سوزی.»


«در حموم‌و قفل چرا کردی؟ یه‌وقت یه چیزی بشه نمی‌شه زود اومد تو. اصلاً لای در رو باز بذار، من اینجام.»


«آروم غذا بخور نپره گلوت! خفه می‌شی.»


جواب همهٔ اینها: «چشم، حواسم هست.»


تمام‌مدت هرجا رفتم، او کنارم بود؛ کلافه و عصبی.


فکر می‌کنم اگر می‌توانست من را داخل اتاق زندانی می‌کرد.


اولش همه می‌خندیدند، آن را به وسواس و علاقه ربط می‌دادند، اما من حس می‌کردم چیزی بیشتر از اینهاست، شاید خواب‌های آشفته‌اش.


سینی جوجه‌های سیخ‌زده را برای او و امین به تراس می‌برم، بوی دود زغال هوش از سرم برده.


سال تحویل، امشب است و برای ما شبی طولانی. بچه‌ها بازی می‌کنند، حاج‌بابا کمی آن‌طرف‌تر درحال چرت زدن است روی ویلچر.


_ اینا رو می‌گیرین، آقامحراب؟


امین زغال‌ها را جابه‌جا می‌کند.


بچه‌گربه‌ای که طاها و طلا با او بازی می‌کنند به‌‌سرعت سمت من می‌دود.


شانس می‌آورم سینی دست محراب است. حیوان از زیر پایم رد می‌شود.


برای آنکه به من نخورد سر خم می‌کنم که نوک سیخ روی گونه‌ام می‌گیرد.


نمی‌دانم جیغ من بلندتر است یا فریاد عصبانی محراب.

پارت_۴۳۶#  


_ چرا حواست‌و جمع نمی‌کنی؟ من باید همه‌ش چشمم بهت باشه؟ ببین چه بلایی سر خودت آوردی!


بهت‌زده و پربغض خیرهٔ آن نگاه عصبانی می‌ایستم. سمیه دوان‌دوان بیرون می‌آید.


_ چی شدی؟ بیا ببینمت...


سمیرا میان فریادهای بچه‌ها که صورت زن‌دایی خون میاد، با دستمال‌کاغذی خودش را رساند.


اصلاً دردی نداشت، نه اندازهٔ قلبم با فریاد و سرزنش محراب. من کاری نکرده بودم.


_ چرا این‌قدر داد می‌زنی، محراب؟! از صبح همه‌ش داری غر می‌زنی. جز چشم یه کلمه نگفته، اگه اعصابت از چیز دیگه خورده، سر زن حامله‌ت خالی نکن... آقاامین ببرش یه‌کم باد به سرش بخوره.


حاج‌بابا عصبانی‌ست، صندلی‌اش را کنار من می‌آورد.


امین، محراب را که انگار درحال انفجار است عقب می‌کشد.


_ عیب نداره، آقاجون! من خوبم.


صدایم می‌لرزد، همه سکوت می‌کنند. سمیه من را داخل می‌برد تا زخم را پانسمان کند.


_ این‌قدر نگو چشم! برادرمه، اما اینجوری‌ام درست نیست، از صبح...


نمی‌گذارم حرفش تمام شود. روی صندلی آشپزخانه می‌نشاندم.


_ عیبی نداره، سمیه‌خانم! دیشب خواب بد دیدن، نگرانن همه‌ش.


جعبهٔ کمک‌های اولیه را می‌آورد. جای زخم می‌سوزد.


دستمال‌های خونی را روی میز می‌گذارد، سعی می‌کنم نگاهشان نکنم.


_ زخم بزرگی نیست، خدا رو شکر، ولی هرچیزی اندازه داره. مطیع بودنم زیادش خوب نیست. خواهرمی، یاسمن! این مدت کارایی برای بابامون کردی که منِ دختر نکردم، نمی‌تونم ناراحت ببینمت.


_ چشمش چیزی نشده؟


سمیرا و مرجان هم نگرانند.


_ نه، خدا رو شکر... فقط یه زخم کوچیکه، خونش بند اومد...


_ پا شو ببرمت بیمارستان.


محراب هنوز عصبی و پر از تنش است. سمیه جوابش را می‌دهد:


_ نمی‌خواد. چیزی نیست که بخوای ببری بیمارستان.

پارت_۴۳۷#  


نگاهش خیره روی زخم است، دست به کمر با اخم ایستاده.


_ بدین ببرمش یه چرخ بزنیم. نمی‌خواد پرش کنید به سر من بندازین. پا شو، یاسی! نمی‌خواد چادر اینا بپوشی، بریم لب ساحل.


از آشپزخانه بیرون می‌رود.


_ قلدر نشده به نظرت، سمیرا؟!


هرسه می‌خندند.


سمیه پیشانی‌ام را می‌بوسد.


_ مقصر زنشه. پسر خونه بود صداش درنمی‌اومد، حالا دادم می‌زنه... لوسش کرده.


_ یاسی‌خانم!


صدایش از سالن می‌آید.


دیگر عصبانی به‌نظر نمی‌رسد.  


_ ببخشید! من برم. ناراحت می‌شن. زود میایم.

به‌هم اشاره و لبخند حواله‌ام می‌کنند.


ایستاده دم در، با یک مانتو در دست، اخم‌هایش همچنان درهم است.  


_ این‌و بپوش یه‌کم راه بریم.  


بوی کباب می‌آید.


نگاهم پی منقل و دود می‌رود، گرسنه‌ام شده.


بچه‌ها با ماهان گوشهٔ باغچه مشغول بازی هستند.


طلا دوان‌دوان می‌آید.


_ یاسمن‌جون، خوبی؟! الهی من بگردم...

پارت_۴۳۸#  


سر خم کرده. هوا تاریک است. اگر نور مهتاب نبود، ظلمات معنا پیدا می‌کرد.


آنقدر می‌بینمش که برق چشمانش معلوم باشد، دست روی گونه‌اش می‌کشم، ته‌ریش‌هایش حس خوبی دارد وقت لمس کردنش.


_ دو شبه خواب می‌بینم. کسی که صورتش معلوم نیست... تو نشستی و داری سبزی پاک می‌کنی، می‌خندی بهم، می‌گی دخترمون داره وول می‌خوره.

می‌خوام بیام دست بذارم حسش کنم، اما یک‌دفعه کسی که نمی‌دونم کیه، می‌گه انتخاب کن کدوم برای من... هر دو بار همین... می‌ترسم، یاسی.


قلبم درد می‌گیرد. خواب‌ها گاهی هشدار می‌دهند.


_ صدقه بدین برگشتیم، اگر در توانتونه خیرات بدین... اگر بلایی باشه، رفع بشه.


دست‌هایش دو طرف صورتم را قاب می‌کند.


مثل همیشه آغاز نوازشش از روی ماه‌گرفتگی‌ام است. لبخند مهربانی دارد وقتی به چشمانم خیره می‌شود.


_ فکر نکنی خانومیت یادم می‌ره و نمی‌فهمم چه‌جور حرمتم‌و نگه ‌می‌داری‌ها! اگر قرار باشه بین تو و بچه یکی رو انتخاب کنم، شک نکن اون تویی... آروم و قرارمی، یاسمن.


ذوق می‌کنم، درد گونه‌ام را فراموش. بی‌خجالت لب روی لبش می‌گذارم، تمام آن ناراحتی فریادش از دلم می‌رود.


کسی از نداشتن من، هیچ‌وقت نترسیده، جز محراب.


از گردنش برای در آغوش کشیدن او آویزان می‌شوم، به خنده می‌افتد.


_ الهی من قربونتون بشم که این‌قدر آقایین.


خودش را از من جدا می‌کند. ساحل خلوت است، فقط نور ویلاهای اطراف کمی روشنی دارد، انگار همه مشغول تدارک سال تحویلند.


_ بیا یه‌کم کولت کنم... یه بار بچه بودم آقام مامانم‌و برای اینکه از ناراحتی دربیاره کول کرد. چقدر خندیدیم.


خجالت‌زده کمی عقب می‌روم.


_ نه، آقا. من ناراحت نیستم، یه‌وقت کسی ببینه...


پشتش را می‌کند روی زمین یک‌زانو می‌نشیند.


_ تو غمت نباشه، داد زدنم‌و دیدن، کولی دادنمم ببینن. تمرین می‌کنم برای کول کردن بچه‌هام.


..........

پارت_۴۳۹#  


کنار سفرهٔ هفت‌سین نشسته‌ایم، من بین حاج‌بابا و محراب.


برای آنکه روی ویلچر نباشد روی ایوان فرش انداختیم، بالشت و پتو گذاشتیم تا بتواند بنشیند کنار سفره.


اولین سفره‌ٔ هفت‌سین من بعد از ۷سالگی، آخرین باری که پدرم خمار بود و با لگد همه‌چیز را به در و دیوار کوبید.


دست محراب دور شانه‌ام، بازویم را فشار می‌دهد. هنوز حال خوش گردشمان را دارم.


_ امسال یاسی‌خانم به جمعمون اضافه شده، با برّهٔ تو دلیش. قبل از دعای تحویل سال می‌خواستم بگم... آقاجون، یه عمر مدیونتم. سمیه! همیشه گفتی به انتخاب حاج‌بابا اعتماد کن، خواهری کردی در حقم... امین! تو هم...


بچه‌ها خوابیده‌اند. ماهان و مرجان کنار سمیرا که سر پایین دارد نشسته‌اند. نگاه‌ها معنی دارند.


_ من چی؟ خواهری کردم؟


همه می‌خندند. جو عوض می‌شود.


_ تو برادری کردی در حقم، البته اینکه خواهری نمی‌تونی کنی هم بی‌تأثیر نیست.


به محراب اشاره می‌کنم. سمیرا انگار به‌سختی در جمع مانده.


_ آبجی‌بزرگه! فکر نکن نمی‌دونم که تو هم مدل خودت نگران ما بودی. مامان خدابیامرز نبود، ولی تو و سمیه رو هم خود مامانید برای من... البته تهش منم که تصمیم می‌گیرم.


_ دعا رو بخونیم؟ داره نزدیک سال تحویل می‌شه.


صدای رادیوی حاج‌بابا بلند می‌شود. مجری دعا می‌خواند و ما هم با او.


توپ سال تحویل که شلیک می‌شود، همه به هم تبریک می‌گویند. اولین نفری را که بغل می‌کنم حاج‌باباست.


_ صد سال زنده باشین، بابا. همه‌چیزو اول خدا بعد از شما دارم.


کنار گوشش نجوا می‌کنم. دست کم‌کارش را آرام بالا می‌آورد، آن را می‌گیرم و می‌بوسم.


می‌خندیم، گریه می‌کنیم، این بهترین هدیه‌ است.


..........


_ آقا محراب؟!


موهایش را خشک می‌کند. قبل از خواب گفت دوش می‌گیرد. اما سکوتش زیادی‌ست.


_ بله؟!


از روی تخت پایین می‌روم، حولهٔ تن‌پوش دارد.

#پارت_۴۴۰

با کمربند حوله‌اش بازی می‌کنم، بوی خوبی می‌دهد.

برخلاف همیشه به شیطنتم محل نمی‌گذارد. دلخور است؟

_ از من ناراحتین؟

با همان حوله داخل تخت می‌آید.

_ بیاین لباس بدم. نم داره، تنتون درد می‌گیره.

برایش از کمد لباس راحت می‌آورم. چشم بسته.

_ چشمتون‌و نبندین، از سن قهر شما گذشته، بعدشم، مگه قرار نبود تو جای خواب قهر و دلخوری نباشه؟

تند و عصبی می‌شوم. تحمل سکوتش را ندارم.

_ بگیر بخواب! قهر نیستم.

روی زمین چهارزانو می‌نشینم. هنوز زخم صورتم می‌سوزد. همان‌طورکه یک‌وری خوابیده به من خیره می‌شود.

_ اگر نگین چتونه می‌رم پایین تا صبح می‌شینم تو تراس، نمی‌خوابم تا...

می‌نشیند، با اخم‌هایی درهم. از او حساب می‌برم، اما لجبازی من را ندیده.

_ بیا بگیر بخواب، یاسی! من‌و تهدید نکن، حوصلهٔ خودمم ندارم.

لجوجانه نگاهش می‌کنم.

_ نکنه عادت‌ماهانه شدین؟ یا حامله؟

ابروهایش از تعجب بالا می‌پرد. انتظار این مدل حرف زدن را از من ندارد. شانه بالا می‌اندازم.

_ اینا تنها حدسای منه، چون منم عادت‌ماهانه که می‌شم این‌‌جورم، حامله هم هستم یه‌وقتایی این‌جورم.

سعی می‌کنم کمی از تندی حرف‌هایم کم کنم.

از جایش به ضرب بلند می‌شود،‌ دست خودم نیست وقتی ترسیده عقب می‌روم.

_ نزنیدا.

دست حفاظ سرم می‌کنم. زیاده‌روی کرده‌ام. سکوتش را که می‌بینم چشم باز می‌کنم.

ایستاده و دستش را به سمتم دراز کرده. خجالت‌زده به او و دستی که برای کمک است نگاه می‌کنم.

_ پا شو بیا بخواب. تو تقصیری نداری، من حساس شدم.‌ حسودی کردم به اینکه به آقام اون‌جور تبریک گفتی، اینکه آقام می‌تونسته دستش‌‌و حرکت بده، ولی نذاشته ما بفهمیم تا تو رو خوشحال کنه...

دستش را می‌گیرم و بلند می‌شوم. باید حدس می‌زدم که حسودی می کند.

نگاه دلخورش را ندید گرفتم. محکم بغلش می‌کنم با همان حولهٔ تنش.

_ من گفتم تنها شدیم یه تبریک خوشگل بگم، نمی‌ذارید که. حسادت‌و شیطون کرد که خدا از بهشت روندش.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

وکس صورت🤕

sooria2625 | 3 ثانیه پیش

نامزدم

sara_7287 | 7 ثانیه پیش
2791
2779
2792