2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 26511 بازدید | 867 پست
#پارت_۴۱۰گل و شیرینی را می‌گیرم و روی زمین می‌گذارم._ نمی‌خواد، از همین‌جا مزاحمت می‌شم، خانم بداخلا ...

#پارت_۴۱۲

روی ماه‌گرفتگی‌ام را می‌بوسد.

دستش روی شکمم می‌رود.

انگار می‌خواهد من و آن جنین را با هم به آغوش بگیرد.

کلمات بعدی که از دهانش خارج می‌شود، می‌شود سرما، تنم یخ می‌زند از آن‌همه وقاحت یک همجنس...

از پلیدی حمیرا، از رنج و هراسی که محراب تحمل کرده.

از اینکه اگر حالا به من نمی‌گفت و فردا حمیرا رو در روی من می‌ایستاد با عکس، من چه می‌کردم؟

کمک کرد تا بخوابم. برایم شربت گلاب و قند آورد.

آخر این تن و آغوشش بود که گرما را به من برگرداند.

سرانگشتان لرزانم روی صورت مردانه‌اش لغزید.

هیچ کلمه‌ای نتوانستم برای مردانگی و صداقتش بگویم.

تصویر حمیرا وقتی از ماشین پیاده شد جلوی چشمم آمد.

قلبم درد گرفت برای سمیرا.

_ حالا چکار می‌کنین؟ سرهنگ و...

باز حرفی از دیدن آنها نمی‌زنم.

انگشتانش سرم را نوازش می‌کند.

این‌همه بار را تنهایی به دوش می‌کشد و آرام است؟

_ نمی‌دونم، یاسی! به آقاجون نگفتم، ولی به سمیه و امین گفتم. دیر اومدم چون اونجا بودم، اگر اونا آرومم نمی‌کردن، خدا می‌دونه چکار می‌کردم.

خودم را بالاتر کشیدم و سرش را در آغوش گرفتم. بوسیدمش.

شاید برای اولین‌بار است که حس یک همسر را دارم.

اینکه او همه‌چیز را گفت، اینکه حتی به‌خاطر سمیرا و عکس خودش باز کوتاه نیامد.

_ به آقاجون نگینا، دق می‌کنن. از صبح همه‌ش سراغ خواهرتون‌و گرفتن، خواب بد دیدن. سمیرا خانمم جواب نمی‌دن. زنگ زدم از خونه به گوشی‌شون ولی باز جواب ندادن.#پارت_۴۱۳

_ می‌دونم، انگار گوشیش‌و دزدیدن، رفتم با امین در خونه‌ش، سرهنگ نبود. قرار شد حرفی نزنیم، اول باید ببینیم چقدر جدیه ماجرا... باید با سرهنگ حرف بزنم... ما آدما برامون مرغ همسایه غازه، سرهنگ هنوز چشمش دنبال حمیراست... ما مردا وقتی دلمون برای یه زن می‌ره، دیگه هرچی هم بهترش باشه باز فکر می‌کنیم اون اگر بود چی که نمی‌شد.

یک لحظه انگشتام روی صورتش خشک می‌شود.

_ یعنی شمام...

می‌نشیند، سریع. سر روی بالشت می‌گذارم. ته دلم می‌دانم حمیرا تمام شده است.

ابرو در هم می‌کشد، اخمش را دوست دارم در این لحظه.

_ از حرفم سوءاستفاده نکن، یاسی! اون مال وقتیه که فکر کنی زنت از عشق اولت کمتره، نه وقتی که می‌بینی عشق اولت ناخن کوچیکهٔ زنتم نیست، حتی فکرشم نکن بخوام جای تو به کسی فکر کنم.

لبم هرگز چنین لبخند عمیقی را به خود ندیده است، و دلم این‌قدر روشن و قلبم این‌گونه به تپش نیفتاده.

آن یاسمن شیطان درونم ذوق‌زده است. حتی فکر نمی‌کند نیمه‌شب است و هردویمان خسته، بعد از یک روز پر از استرس.

خودش را روی پاهای محراب می‌کشد، لب‌های او را به غنیمت می‌گیرد و با عشق، بی‌حیا می‌شود.

............

#محراب

_ اقا محراب! بیاین... زود، زود...

مشغول اصلاح کردنم که با خنده و فریاد به داخل دستشویی می‌آید.

گونه‌هایش گل انداخته، یاسی این روزها قشنگ‌تر و قشنگ‌تر می‌شود.

حاج‌بابا می‌گوید یاسمن از همیشه سرحال‌تر و خوشحال‌تر است و من این را از همان شب که با او حرف زدم، دربارهٔ حمیرا و قصدش فهمیدم.

حاج‌بابا می‌گوید گل یاسمان به بار نشسته و عطرش ما را مست می‌کند.

_ چی شده؟

فرصت نمی‌دهد من را با صورتی نیمه اصلاح کرده با خود می‌کشد.

_ ندو یاسی! برات خوب نیست.

قدم‌هایش آهسته می‌شود.

#پارت_۴۱۲روی ماه‌گرفتگی‌ام را می‌بوسد.دستش روی شکمم می‌رود.انگار می‌خواهد من و آن جنین را با هم به آ ...

#پارت_۴۱۴

قدم‌هایش آهسته می‌شود. صدای صندلی چرخدار پدرم می‌آید، حتماً او هم نگران شده.

_ چی شده، باباجان؟

_ نترسین. خوشحاله...

از در بیرونم می‌کشد.

دامن قرمزرنگ و پُرچینش پشت‌سرش انگار جا می‌ماند، آنقدر با عجله راه می‌رود.

_ ببینین! سبز شدن... سبزیام سبز شدن، دارن درمیان... همه‌ش چند روزه کاشتم...

با هیجان آن جوانه‌های مخملی روی خاک را نشان می‌دهد، اما آنچه نگاه من را خیره کرده، یاسمن هیجان‌زده و پُرشعف است.‌

چشمانش خاص‌تر از همیشه است، رنگ عناب رسیده. لب‌هایش سرخ و تب‌دار به‌نظر می‌رسد.

دست‌وپایم می‌لرزد، فرصتی می‌خواهم تا از او کام بگیرم، شاید کمی این حس خواستن و دوست ‌داشتن بیش از پیشش را کمی فروبنشانم،

اما می‌دانم فقط تشنه‌ترم می‌کند این قناری زیبا و دلنشین.

_ چیزی شده، آقامحراب؟!

حس می‌کنم کسی غیر از ما آنجاست. انگشتانم نرسیده به صورتش مشت می‌شود.

سرفه می‌کنم تا کمی به خود بیایم. نهایت دست دور شانه‌اش می‌پیچم.

_ فکر کنم عید، سبزی باغچهٔ تو رو سر سفره میاریم... گلدونامونم از گلای باغچه پر کنیم.

گیج حرف می‌زنم. لبخند و برقی که در چشمان عنابی‌رنگش است نفس می‌برد.

_ قبل از رفتنم یه‌سر میای زیرزمین؟

کنار گوشش زمزمه می‌کنم:

_ مبارکت باشه، یاسمن‌جان.

حاج‌بابا روی ایوان مشغول تماشاست، لبخند می‌زند.

_ می‌بینین، حاج‌بابا؟ خیلی زود سبز شدن... فکر نمی‌کردم اینقدر زود رشد باشه.

طاقت از دست می‌دهم. نفسم تنگ می‌شود، اما دخترک مسرور، هیچ انگار نمی‌فهمد از دلی که می‌برد.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

QUOTE=364813661]#پارت_۴۱۴ قدم‌هایش آهسته می‌شود. صدای صندلی چرخدار پدرم می‌آید، حتماً او هم نگران شده. _ چی شده، ب ...[/QUOTE]

#پارت_۴۱۶

_ تو دختر این خونه بودی، حمیرا! هرچی بوده گذشته، تو دوتا بچه داری، من زندگی خودم‌و دارم، این کینه...

فریاد می‌زند. یاسمن اشاره می‌کند بروم.

_ خفه شو، محراب! از همه‌تون متنفرم.

تماس را قطع می‌کند و من می‌مانم این فکر که این‌همه نفرت از کجاست.

نفس‌هایش پر تب و هیجان است، بعد از بوسه‌هایی که فقط تشنه‌ترم می‌کند.  

_ نمی‌تونم بمونم، نمی‌تونم برم، چکار می‌کنی با من؟!

پیچیده در تن هم، روی تخت مفروش زیرزمین… با شرم می‌خندد، دلبرانه.

_ فقط خیلی دوستتون دارم، همین.

صورتش را نوازش می‌کنم، دل کندن از او سخت است؛ آن‌هم نیمه‌کاره و هیجان‌زده.

می‌دانم تا شب دلم برایش تنگ می‌شود که هیچ! بی‌قرار خواهم بود.

نه برای تن او، برای آن آرامشی که دارد، وقتی بعد از هزار فکر و خیال و سروکله زدن با مردم، به خانه فکر می‌کنم و زنی که با لبخند به انتظارم است، با گونه‌هایی رنگ گرفته از یک شرم ذاتی.

زن ساده و زیبایی که در عین محکم بودن ظریف است، زنی که مرد بودن را یادت می‌دهد، که یادت می‌رود غم ایام را.  

_ کی باید بریم سونوگرافی؟

خودش را به من جفت می‌کند. دستم را می‌گیرد و زیر بلوزش می‌برد، شکمش.

_ داره تکون می‌خوره... پنج‌شنبه وقت داریم.
چیزی حس نمی‌کنم ولی اینکه او می‌فهمد هیجان‌انگیز است.

می‌بوسمش.  

_ چقدر دیر می‌گذره این حاملگی. یعنی دختره یا پسر؟#پارت_۴۱۷

لباسش را مرتب می‌کند.

دست می‌آورد و موهایم را صاف می‌کند.

_ سالم باشه... فرقی نداره که.

می‌دانم یک هم‌آغوشی ساده اذیتش می‌کند، کمرش را می‌گیرد.  

_ باید برم، دیرم شده. شب اومدم جبران می‌کنم.


..................
#یاسمن

چای برای مهمان می‌ریزم. هنوز در فکر شیطنت زیرزمینمان هستم.

چقدر خوب است مردی مثل محراب داشتن.

این روزها یک رویای خوب است.

صدای زنگ در می‌آید، حتماً بتول‌خانم است، قرار بود امروز برای تمیز کردن بیاید.

هرچند جایی کثیف نیست، اما برای راضی نگه داشتن محراب حرفی نمی‌زنم.

باید روتختی و روی تشک‌ها را دربیاوریم و بشوییم.

برایش در را باز کردم، انگار با کسی حرف می‌زند.

سینی چای را به اتاق می‌برم تا او بیاید.

این چند روز فکر حمیرا و کارش آزارم می‌دهد.

سعی می کنم کمتر بیکار بمانم، سمیرا هم دیروز زنگ زد و حال از حاج‌بابا پرسید.

_ سلام، یاسمن‌خانم. این‌و دم در یه آقایی داد، گفت برای شماست.

پاکت کوچکی‌ست.
حاج‌بابا صدایم می‌زند.

احوالپرسی من و بتول‌خانم نصفه‌نیمه می‌ماند.

پاکت را می‌گیرم و به اتاق حاج‌اکبر می‌روم.

_ جانم، بابا؟! بتول‌خانم اومدن.

از آقای بحرایی خبری نیست.

به کمکش می‌روم و بالشتش را مرتب می‌کنم دراز بکشد.

خسته است از ورزش‌ها، اما طرفی که حرکت نداشت را کمی تکان می‌دهد

QUOTE=364813661]#پارت_۴۱۴ قدم‌هایش آهسته می‌شود. صدای صندلی چرخدار پدرم می‌آید، حتماً او هم نگران شد ...

#پارت_۴۱۸

_ آقای بحرایی کجان؟

_ رفت دستاش‌و بشوره. می‌دونستی خانومش خیاطی درس می‌ده؟

دراز می‌کشد. نمی‌دانم منظورش چیست.

_ نمی‌دونستم. من که حرف نمی‌زنم باهاشون.

_ محراب نگفت؟ الان یاسین می‌گه خانومش قبول کرده خصوصی بیاد بهت آموزش بده.

ناباورانه نگاهش می‌کنم، لبخند مهربانی می‌زند. با سر اشاره به پشت‌سرم می‌کند، بحرایی ایستاده.

_ دارم خانومت ر‌و می‌گم. دختر من عاشق خیاطیه، به خانومت بگو می‌خوام بهترین خیاط این دور و بر بشه.

خجالت‌زده به بحرایی نگاه می‌کنم.

_ واقعاً خانومتون میان یاد بدن؟ به خدا من زود یاد می‌گیرم.

_ نفرمایید، یاسمن‌خانم. اونقدر از شما و خانواده‌تون تعریف کردم پیش مهرانه که تا پیشنهاد حاج‌محراب رو گفتم، نه نگفتن.

ساعت‌های بعد را روی پاهایم بند نبودم از خوشحالی. قرار بود خیاطی یاد بگیرم.

آن‌قدر ذوق داشتم که هرچه بتول‌خانم گفت استراحت کنم گوش ندادم.

محراب برای ناهار نمی‌آمد، حاج‌بابا هم میلی به غذا نداشت، از خستگی سریع به‌خواب رفت. من و بتول‌خانم بودیم.

_ برای عید خونه تمیزه، یاسمن‌جان. فقط پرده‌ها رو بشورم و آویزون کنم، ملافه‌ها رو که شستیم و عوض کردیم.

لقمه‌ام را قورت می‌دهم.

سال پیش حتی خواب نمی‌دیدم که اینجا باشم، با یک مرد مثل محراب. خانواده‌ای مثل خانوادهٔ حاج‌اکبر و یک فرزند در راه و کسی من را داخل آدم حساب کند.

_ یاسی؟!

با عجله داخل آشپزخانه می‌شود، آنقدر که روی سرامیک آشپزخانه می‌خواهد سر بخورد.

ترسیده از جا می‌پرم.

_ چیزی شده؟ حالتون خوبه؟#پارت_۴۱۹

از دیدن بتول‌خانم انگار تعجب می‌کند. نگاهش نگران است، رنگش پریده.

_ تو خوبی؟ امروز کسی نیومد؟ چیزی نیاورد دم در؟

نگاهش می‌چرخد، دنبال چیزی‌ست. به بتول‌‌خانم نگاه می‌کنم، یاد آن پاکت می‌افتم.

_ بتول‌خانم که اومد یکی یه پاکت داده بود بهشون. فکر کنم گذاشتم رو میز اتاق حاج‌بابا. چیز بدی هست؟

آشپزخانه را ترک می‌کند. ترس برم می‌دارد.

بتول‌خانم هم انگار می‌فهمد مسأله‌ای پیش آمده، زود خداحافظی می‌کند و می‌رود.

از در که می‌رود، پی محراب به اتاق حاج‌بابا داخل می‌شوم.

حاج‌اکبر بیدار است و محراب چیزهایی در دست دارد و لبهٔ تخت نشسته و عجیب ناراحت و عصبی‌ست.

_ آقا‌محراب؟! آقاجون؟! چی شده؟

دلم شور می‌زند. محراب سر بالا می‌آورد و لبخند حاج‌بابا کمی آرامم می‌کند.

_ چیزی نیست، باباجان! محراب بهت از کار حمیرا گفته بود که؟ حالا اون عکسا رو فرستاده برای تو...

_ ازش شکایت می‌کنم، اینم مدرک، اینم دلیل... هی می‌گین ساکت باش. من تا برسم خونه نصف جونم رفت، آقاجون! گفتم پس می‌افته...

عصبانی و کلافه فریاد می‌زند و راه می‌رود. نگاهم به عکس‌های داخل دستش می‌افتد.

اینکه حمیرا چکار کرده اهمیتی برایم ندارد، از آدمی مثل او عجیب نیست، اما برای محراب ناراحتم، برای حاج‌بابا.

_ نگران نباشید، آقا‌محراب. شاید اگر نمی‌گفتین حالم بد می‌شد، ولی به‌نظرم فقط خودش‌و نشون داد. الانم شکایت کنین فقط سروصدا می‌شه.

_ حق با یاسمنه، باباجان. تشت از بوم انداختنه. مردم حرف می‌افته دهنشون و می‌شیم لق‌لقهٔ دهن بقیه. مهم زنته، که می‌دونه چه خبره.

#پارت_۴۱۸_ آقای بحرایی کجان؟_ رفت دستاش‌و بشوره. می‌دونستی خانومش خیاطی درس می‌ده؟دراز می‌کشد. نمی‌د ...

#پارت_۴۲۰

زیر لب لااله‌‌الالله می‌گوید.

_ حاجی‌جان! کافیه اینا رو کسی ببینه، نمی‌گن ریگی به کفششون بوده صداشون درنیومده...؟خود تو، یاسی! واقعاً اگر من نمی‌گفتمت، پس نمی‌افتادی؟

حالا که می‌دانم، از دور هم دوست ندارم عکس‌ها را ببینم، چه برسد که اگر نمی‌دانستم.

_ گوشی رو بده، من با مادرش حرف بزنم... مادرش زن خوبیه، حتماً‌...

صدای زنگ در حرف حاج‌بابا را قطع می‌کند. هنوز هوا تاریک نشده.

به‌سمت آیفون می‌روم، باورم نمی‌شود که سمیراست.

_ خدا به‌خیر کنه.

محراب پشت‌سرم ایستاده.

_ از سرهنگ چیزی گفتین، آقا؟

در را می‌زند.

_ حتماً برای اونم عکس فرستاده، من چند بار زنگ زدم، جواب نداد، برو تو اتاق، یاسمن! بیرونم نیا، مراقب خودت باشی‌ها... نترسی.

خنده‌ام می‌گیرد از لحن هول‌شده و نگرانش.

_ شما نترسین، آروم باشین.

سمیرا تنها نیست، همراه با ماهان از پله‌ها بالا می‌آید. چادرش را روی ساعد می‌اندازد.

محراب اشاره می‌کند که بروم. حرفش را گوش می‌کنم.

در اتاق را که می‌بندم، صدای احوال‌پرسی‌شان خیلی کم می‌آید.

نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم سمیرا برخلاف همیشه آرام است.

در اتاق راه می‌روم. برای ذهن سادهٔ من این اتفاقات عجیب است. رفتارهای حمیرا به نظرم احمقانه است.

او سال‌ها کنار این خانواده زندگی کرده، سال‌ها با محراب در این خانه بوده، منی که مدت کمی او را می‌شناسم می‌دانم آدمی نیست که پا جای سست بگذارد.

با تمام احساساتی که دارد محراب یک آدم منطقی‌ست.

یعنی حمیرا نمی‌داند؟

خانه آرام است، ساکت‌تر از آنچه انتظار دارم. این مدت سمیرا همیشه داد و قال کرده.#پارت_۴۲۱

پاهایم درد می‌گیرد، می‌نشینم، زانوهایم را بغل می‌کنم.

چه خوب آن عکس‌ها را ندیدم، حتماً با اینکه می‌دانستم اذیت می‌شدم.

برخلاف روزهای اول نسبت به محراب آن‌قدر علاقه پیدا کرده‌ام که نمی‌خواهم کسی نزدیکش شود یا به کسی دیگر فکر کند.

_ زن‌دایی؟!

صدای ماهان است. بیشتر از آن که از صدای او پشت در شوکه شوم، از زن‌دایی گفتنش دهانم باز می‌ماند.

_ بله، آقاماهان!

سریع در را باز می‌کنم. نگاه پسر سمیرا روی فرش است، بچه‌ای آرام و خجالتی‌ست.

_ مامانم گفت بیاین، البته دایی محرابم گفتن بگم بیاین.

لباسم را مرتب می‌کنم.

انگار بار اول است که می‌بینمشان.

سمیرا روی لبهٔ تخت حاج‌اکبر نشسته است، بی‌خشم، بی‌نفرت، و من خیرهٔ لبخندش هستم.

عجیب نیست؟

_ سلام! خوش اومدین.

از دیدن عکس‌های در دستش شوکه به او و بقیه نگاه می‌کنم. محراب نزدیک می‌آید و دست دور شانه‌ام می‌اندازد.

_ سمیرا از سرهنگ یک ماهی هست جدا شده، خودش می‌دونه ماجرای حمیرا و... خب انگار...

حاج‌بابا ساکت است و نگاهش پایین. ماهان به دیوار تکیه داده و معلوم است ناراحت است.

سمیرا ولی آرام به‌نظر می‌رسد.

_ حلال کن، یاسمن! تو شرایط بدی بودم. از وقتی حمیرا برگشت خیلی چیزا به‌هم ریخت... حمیرا با ماها بزرگ شد، می‌دونم به من کسی حق نمی‌ده که سر تو خالی کنم، ولی...

#پارت_۴۲۰زیر لب لااله‌‌الالله می‌گوید._ حاجی‌جان! کافیه اینا رو کسی ببینه، نمی‌گن ریگی به کفششون بود ...

#پارت_۴۲۲

باید سخت باشد، یک زندگی طولانی و تهش به اینجا برسد.

_ عیبی نداره، سمیرا‌خانم... حتماً خیلی سختتون بوده.

بی‌اغراق حتی حرف‌هایش هم یادم نمی‌آید، انگار هیچ‌وقت بین ما حرفی نبوده.

من کینه‌ای نیستم و این مدت آن‌قدر از محراب و سمیه و بقیه محبت دیده‌ام که ته دلم می‌دانستم سمیرا نمی‌تواند از این خانواده باشد و بد شود.

_ چرا عیب داره، اذیتت کردم. تو و آقاجونم واقعاً... امروز یه‌سری عکس اومده دم در، ولی خب، به‌قول محراب طرف به کاهدون زده... فقط نمی‌دونم چرا محسن حرفی از طلاق بهش نزده.

بهت‌زده به آن لبخند آرام و بی‌دغدغه‌اش نگاه می‌کنم، از جدایی خوشحال است؟!

دست محراب دور شانه‌ام تنگ‌تر می‌شود.

_ چایت به‌راهه، یاسی‌خانم؟

نگاه از سمیرا می‌گیرم.

_ الان می‌ریزم. به آقاجون کمک کنین بیاین تو پذیرایی.

من را به‌سمت در هُل می‌دهد.

_ برو تو، یه‌کم بعد میارم آقام‌و.

پشت‌سرم می‌آید. حتماً می‌خواهد آنها تنها باشند.

_ طفلک سمیرا‌خانم... حتماًا خیلی اذیت شدن، این‌همه سال... آخه...

نرسیده به آشپزخانه سر کنار گوشم می‌آورد و گونه‌ام را می‌بوسد. خجالت می‌کشم، انتظار این حرکت را ندارم.

_ می‌دونی چقدر دوست دارم، یاسی؟#پارت_۴۲۳


دستم از هیجان می‌لرزد وقت گذاشتن لیوان‌ها در سینی.

لب گاز می‌گیرم که ذوق‌زده نخندم.

_ وقتی حمیرا گفت عکسا رو فرستاده دم در، نفهمیدم چه جور رسیدم خونه. یه گوسفند نذرت کردم که حالت بد نشه.

می‌خندد و از سبد میوهٔ روی میز یک سیب برمی‌دارد.

_ گوسفند؟ مگه چه خبر بود، آقا‌محراب؟!

چای می‌ریزم و پیچش دستش دور کمرم، دلم را می‌لرزاند.

_ نیم‌وجبی! بدجور دل محراب‌و بردی با خانومیت. یه تار موی تو رو نمی‌دم به هزارتا آدم دیگه. به مولا که بد اسیر کردی.

صدای سرفه او را از من دور می‌کند.

_ ببخشید، یاالله.

ماهان است.
از خجالت عرق می‌کنم، اما محراب خونسرد او را دعوت به آمدن می‌کند.

_ می‌خواین چای‌و من ببرم، زن‌دایی؟

زن‌دایی گفتنش جالب است، اینکه من زن‌دایی کسی باشم جالب‌تر.

_ بذارین شیرینی بذارم کنارش، ببرین.

از شیرینی روز آشتی‌کنان هنوز مانده است.

سینی را محراب به دستش می‌دهد.

_ برو دایی‌جان که من یه‌کم این زن‌داییت‌و اذیت کنم به جونم بچسبه.

پارت_۴۲5#  




هرچه به محراب اشاره می‌کنم اهمیتی نمی‌دهد.


معلوم است ماهان خجالت کشید و رفت.


_ آقامحراب؟! زشته این‌جور! بچه نوجوونه، فکر بد می‌کنه.


_ از اون شیرینی به منم بده. نترس، اون الان به من می‌تونه درس تنظیم خانواده بده. حداقل یه‌کم محبت زن و شوهری ببینه، چشم و گوشش باز بشه.


می‌خندد و من باورم نمی‌شود این حرف‌ها را...


_ روشون باز بشه عیب نداره به نظرتون؟


باقیماندهٔ شیرینی را با یک لیوان چای جلویش می‌گذارم.  


برق شیطنت نگاهش کمی آرامم می‌کند. سربه‌سرم می‌گذارد.


_ رو باز شدن نیست، یاسی! رفتار زیر سن قانونی نمی‌بینن که. فکر می‌کنی من ندیدم حاجی‌بابام چه‌جور قربون‌صدقه مامانم می‌رفت؟ آی خوشم می‌اومد. می‌گفتم منم زن بگیرم...


به صندلی تکیه می‌دهد، انگار چیزی یادش می‌افتد.


می‌توانم حدس بزنم که فکرش کجا می‌رود...


همه می‌دانستند او عاشق حمیراست.


اهمیتی نمی‌دهم.


_ پس باید برم از حاج‌بابا تشکر ویژه کنم که یه‌جوری محبت کردن که حالا من تحویل می‌گیرم.

#پارت_۴۲۶

ابرو بالا می‌اندازم تا از آن حال و هوا بیرون بیاید، تأثیر دارد، می‌خندد.

نگاه میخکوب چایش می‌کند.

_ راستش این مدت فهمیدم راست می‌گن خدا اگه خودش بده فرق داره با اونی که ما به‌زور می‌خوایم. مطمئنم اگه بین من و حمیرا چیزی هم می‌شد من هیچ‌وقت این‌قدر احساس خوبی نداشتم، یاسی... با این بچه ما خوشبخت‌ترم می‌شیم، تو مامان معرکه‌ای می‌شی.

زنگ در باز هم به صدا درمی‌آید.

_ یاد داستان اون پیرزنه می‌افتم تو شب بارونی، حالا هی زنگ می‌زنن...

می‌خندد و بلند می‌شود. نمی‌دانم از کدام داستان حرف زده.

_ نشنیدی؟ برات شب تعریف می‌کنم با مخلفاتش.

از آشپزخانه بیرون می‌رود، چای به دست.

...................

خودم را مشغول درست کردن شام می‌کنم.

همگی در اتاق حاج‌بابا هستند و حرف می‌زنند.

سمیه آمده است با امین، اما دوست ندارم وارد بحثشان شوم.

_ زن‌دایی؟! چیزی تو یخچال هست بخورم؟

ماهان شبیه روح سرگردان است. از وقتی آمده ساکت همه‌جا می‌چرخد.

_ دوست داری املت بپزم برات؟ تا شام ته دلت‌و بگیره.

نگاه که می‌کند، انگار چشمان و نگاه محراب است، همان حالت؛ ماهان شبیه اوست.

_ نه! نون و پنیرم بسه.

صندلی را نشانش می‌دهم. ما فاصلهٔ سنی زیادی نداریم، شاید ۵ سال.

_ بشین، یه املت برات بپزم که آقامحراب عاشقشه.

پارت_۴۲۶#  


فکر می‌کنم برای او و مرجان این اتفاق سخت بوده است.


نمی‌دانم باید سکوت کنم یا حرفی بزنم.


گوجه‌ها را داخل میکسر خرد می‌کنم، کمی پیازداغ آماده دارم و کمی فلفل و شنبلیله...


_ خیلی خوبه که شما شدین زن دایی‌محراب.


بهت‌زده از این نظر مستقیم نگاهش می‌کنم.


اگر کمی شبیه دایی و حاج‌بابایش باشد این صراحت عجیب نیست.


_ ممنون، آقا ماهان.


زن‌دایی بودن حس عجیبی دارد، انگار باید سنت خیلی زیاد باشد که زن‌دایی یا زن‌عمو شوی، حس بزرگ‌تری می‌دهد و یک حس مراقبت.


_ مامانم وقتی شنید قراره یه برادرزاده داشته باشه گریه کرد از خوشحالی.


انگار شگفت‌زده شدن پایانی ندارد. قاشق از دستم رها می‌شود.


_ مامانت بچهٔ من‌و دوست داره؟


انگار بغضم را می‌فهمد. فکر نمی‌کردم اینکه سمیرا حس بدی به من‌ و بچه‌ام نداشته باشد این‌قدر برایم مهم باشد، اما هست.


_ ببخشید، زن‌دایی... ناراحت شدین؟!


لبخندی هرچند لرزان می‌زنم. بوی گوجهٔ پخته بلند می‌شود.


انگار موجود داخل من هم خوشحال است که تکان می‌خورد.


_ نه! ذوق کردم به خدا.


در سکوت منتظر املت است که محراب هم دم در می‌آید.


_ بوی املت میاد، منم می‌خوام.


شانه‌های ماهان را فشار می‌دهد.


_ این جوجه‌خروس دایی املت بخوره من نخورم؟


به ماهیتابه نگاه می‌کنم، کم نیاید؟! یاالله گفتن امین ختم خوش‌باوری من است؛ قطعاً کم می‌آید.


..................#پارت_۴۲۷

هوای خنک و آرامش‌بخشی‌ست. کمی آب روی خاک پاشیده‌ام تا بوی نم و خاک بلند شود.

سمیه و سمیرا را تنها گذاشتم.

مرجان و برادرش هم هرکدام به یک اتاق رفتند، انگار قرار است تعطیلات اسفند را خانهٔ حاج‌اکبر بمانند.

خانواده! امروز برایم معنادارتر شد. اینکه هر اتفاقی بیفتد باز دور هم خواهند بود.

کسی کینه به دل نمی‌گیرد، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

_ نشستی تا بچینی‌شون؟

به پشت‌سرم نگاه می‌کنم. با سوئیشرت بهاره و شلوار راحتی دست به سینه ایستاده.

از روی چهارپایه بلند می‌شوم تا بهتر ببینمش.

_ هوا خوبه. حالا که خواهراتون هستن خیالم راحت بود، اومدم تو حیاط.

کمی نزدیک‌تر شد. دو دستش بازوهایم را گرفت.

_ نکنه غریبی می‌کنی؟ اون تو هزار تا آدمم باشه باز جات خالیه.

از تعریفش ذوق‌زده‌ام. محراب روح و روانم را نشانه گرفته، هر بار سیراب‌تر می‌شوم.

_ حاج‌بابا حالش امروز خیلی خوبه، خوشحالم. سمیراخانم چقدر کار خوبی کرد اومد.

_ انگار جون دوباره گرفت. سمیرا آدم عجیبیه. حتی فکر نمی‌کردم بی‌صدا جدا شده باشه. می‌دونی؟! هرکی بود می‌رفت در خونهٔ حمیرا سروصدا... من، سمیرا، سمیه یا تو حتی، ولی... امروز هیچ‌کدوم حتی اهمیت ندادیم.

دست دور شانه‌ام انداخته، هر دو بالای سر باغچه ایستاده‌ایم.

واقعاً هیچ‌کسی این کار را نکرد.

_ یه بار مامانتون سر یه چیزی که یادم نیست، به یکی پشت تلفن گفت آبروریزی نکن، چون این سروصدا هم آبروی تو رو می‌بره و همه از زندگیت می‌فهمن، هم اون طرف دیگه می‌گه آب از سر گذشته چه یه وجب چه صد وجب.

 گرمای تنش را حس می‌کنم.

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم، یک روز کنار او این‌قدر همه‌چیز خوب باشد.

پارت_۴۲۶#   فکر می‌کنم برای او و مرجان این اتفاق سخت بوده است. نمی‌دانم باید سکوت کنم ...

پارت_۴۲۸#

_ آره، مامانم همیشه می‌گفت هرکاری دو سر داره، آبروریزی هم یکیش دشمن‌شادت می‌کنه. این کارات از یاد من نمی‌ره، یاسی! خدا شاهده استرسی که امروز داشتم تو عمرم نداشتم. گفتم هرچی‌ هم بدونی باز زنی، ناراحت بشی، خودت و بچه یه چیزی بشه من چکار کنم؟!

دست دور کمرش می‌اندازم.

باز هم می‌گویم من این روزها هر بار با او متولد می‌شوم.

_ من نمی‌دونم حمیراخانم چی به سرش اومده، شاید اونم سختی زیاد داشته. ببخشید این‌و تعریف می‌کنم، ولی اژدر یه خروس داشت خیلی خوشگل بود، تنها چیزی که دیدم براش مهم بود، از جوجگی داشت. یه بار اونقدر اذیتم کرد زورم رو به اون حیوون بدبخت نشون دادم، بهش لگد زدم، پای حیوون شکست... عقلم‌و انگار از دست دادم... یه‌وقتایی آدم بی‌مغز می‌شه، فقط می‌خواد یه‌جور حرصش‌و خالی کنه.

_ نکشی تو من‌و با این‌همه جلب بودنت، یاسی!

کنار گوشم می‌خندد.

_ اون باغچه چی داره مام بیایم زیارتش.

سمیه، فاطیما به بغل روی ایوان ایستاده.

فاطیمای کوچک حالا همه را می‌شناسد؛ بزرگ شده و امروز برای من خندید.

_ نمی‌ذارن دو دقیقه آدم خلوت کنه... تازه آب داده، میای کرما رو بشماریم؟ بگو شوهرتم بیاد.

بلند می‌گوید و تنه‌‌ای به من می‌زند.

_ کرما ارزونی خودتون، بیاین شام. آقاجون یاسمن رو دو دقیقه نمی‌بینه هی می‌پرسه کجاست.

می‌خواهم عذرخواهی کنم برای نبودنم، اما...

_ ته تهش خواهرشوهری، سمیه! چشمت نمی‌بینه یه‌کم حرف بزنیم ما.

شوخی می‌کنند و هر دو می‌خندند.

_ دیگه شانس یاسمنه که تک‌‌عروسه. آدم باید یه‌جور خالی کنه بدجنسیا رو.

.............#پارت_۴۲۹

...............

_ برید یه چند روز مسافرت. تعطیلات من و بچه‌ها می‌مونیم، برای سال تحویل بیاید.

غذا در گلویم ‌پرید. سمیرا سر سفره این پیشنهاد را می‌دهد.

_ نه!

از دهانم وسط سرفه می‌پرد. حاج‌بابا روی ویلچر است. نگاهمان در هم گره می‌خورد.

قبل از همه شام او را دادم. مشغول تماشای اخبار است. بدون او هیچ‌جا دوست ندارم بروم.

_ آروم باش، خفه شدی.

محراب یک لیوان آب می‌دهد و سمیه چند بار به تخت کمرم می‌زند.

سمیرا جدی نگاهم می‌کند. مرجان از سر سفره بلند شده و با فاطیما مشغول بازی‌ست.

_ من نمی‌تونم تو ماشین بشینم.

دم‌ دست‌ترین بهانه برای آنکه ناراحت نشود.

_ پیشنهاد بود. کلاسای من فعلاً تموم شده، بچه‌هام یه مدت ریلکس کنن اینجا.

حس می‌کنم دوست ندارد اینجا باشم، شاید هم من این‌گونه فکر می‌کنم. فقط به بشقاب غذایم نگاه می‌کنم.

_ حالا بعداً درباره‌ش حرف می‌زنیم.

یکی از طولانی‌ترین روزهای من است، انگار تمام نمی‌شود. جای حاج‌بابا را مرتب می‌کنم.

_ به‌خاطر من نمی‌ری مسافرت؟

فکر می‌کردم دیگر بحث تمام‌شده‌ای‌ست.

_ من تا دکتر می‌رم و میام نصف عمر می‌شم، بابا! محاله بدون شما.

بالشت‌ها را مرتب می‌کنم؛ دیگر همه می‌دانند فقط یک وسواس است.

به دوربین اتاق هم سر می‌زنم، مانیتور کوچکش داخل اتاق ماست، و من پر از استرس بارها آن را چک می‌کنم. انگار می‌خواهند حاج‌بابا را بدزدند.

_ بچه‌ها هستن...

حتی فکرش هم باعث اضطرابم می‌شود.

_ اصلاً حرفشم نزنید، اگر قرار باشه بریم با شما. جلوی چشمم باشین، آدم مالش‌و سفت نگه‌ می‌داره همسایه رو دزد نمی‌کنه.

عصبی شده‌ام. حاج بابا آرام می‌خندد.

_ محراب راست می‌گه لجباز که می‌شی آدم می‌ترسه، باباجان.

این رمان تو تلگرام بود من دیده بودم اینجا چی میکنه ؟؟؟ کپی ؟؟

فقط 16 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
  با آدم چشم و دل سیر هرگز به مشکل نمی‌خوری!حرف می‌زنه و عمل می‌کنه،اصالت داره، خیانت نمی‌کنه!کنارش پیشرفت می‌کنی،حرمت بلده و پا پس نمی‌کشه،زخم نمی‌زنه، عقده نداره، مرهم می‌شه، رفیق می‌شه، یار می‌شه ...آدمی که چشم و دلش سیر باشه، به هیچی جز اینکه چه‌طوری باهاش رفتار می‌کنی اهمیت نمی‌ده!امیدوارم تو زندگیتون عاشق چشم‌هایی نشین که سیر نیست، چون زخمش تا سال‌ها باهاتون موندگاره؛عاشق چشم‌هایی بشین که سیره ...  تیکر بارداری نیست دوستان هعی نگید با این سن بچه داری 😐⁉️
این رمان تو تلگرام بود من دیده بودم اینجا چی میکنه ؟؟؟ کپی ؟؟

اگه نویسنده داستان خودش نباشه کارش دزدی محسوب میشه..

حتی قابل پیگیری هست

خدایا... یعنی می‌شه یه روزی بایستم و رو به آسمون قشنگت فریاد بزنم شکرت؟ شکرت که ناله های دلم رو بی جواب نذاشتی؟ اصلا بی خیال دورت بگردم... بی خیال ناله های قلب کوچیکم.. همین‌طور بی‌دلیل شکرت! شکر وجودت... دوستت دارم خدای مهربون من...

اگه نویسنده داستان خودش نباشه کارش دزدی محسوب میشه..حتی قابل پیگیری هست

بعد اخه رمان تمام شد یادمه پی دی اف شد برای فروش .من نصفه نیمه میخوندم

فقط 16 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
  با آدم چشم و دل سیر هرگز به مشکل نمی‌خوری!حرف می‌زنه و عمل می‌کنه،اصالت داره، خیانت نمی‌کنه!کنارش پیشرفت می‌کنی،حرمت بلده و پا پس نمی‌کشه،زخم نمی‌زنه، عقده نداره، مرهم می‌شه، رفیق می‌شه، یار می‌شه ...آدمی که چشم و دلش سیر باشه، به هیچی جز اینکه چه‌طوری باهاش رفتار می‌کنی اهمیت نمی‌ده!امیدوارم تو زندگیتون عاشق چشم‌هایی نشین که سیر نیست، چون زخمش تا سال‌ها باهاتون موندگاره؛عاشق چشم‌هایی بشین که سیره ...  تیکر بارداری نیست دوستان هعی نگید با این سن بچه داری 😐⁉️
😕چی مبگی برای خودت توروبیکاهست نه تلگرام

برای هرکی باشه عزیزم.. نویسنده خبر داره؟

خدایا... یعنی می‌شه یه روزی بایستم و رو به آسمون قشنگت فریاد بزنم شکرت؟ شکرت که ناله های دلم رو بی جواب نذاشتی؟ اصلا بی خیال دورت بگردم... بی خیال ناله های قلب کوچیکم.. همین‌طور بی‌دلیل شکرت! شکر وجودت... دوستت دارم خدای مهربون من...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792