مادرشوهرم مسافرت بود. توی خواب میبینه شوهرم با یه نوزاد اومده پیشش. ازش میپرسه این کیه بغلته؟شوهرم میگه این بچه مه...مادرشوهرم میگه تو که بچه نداری( ما بخاطر مشکل همسرم یک سال و نیم بود که درانتظار بودیم)...و همون جا از خواب بیدار میشه میره نزدیکترین امامزاده نذرمیکنه... میان که تهران دوهفته بعدش که مادرم خبر بارداریمو بش میگه از خوشحالی و ناباوری اشک میریزه و فقط میگه خداروشکر....و میگه یه مژدگانی پیش من داری.. انشالله دل همه منتظرهاااااا شاد شه و نی نی من هم بسلامتی بیاد بغلمون
یا امام رضای غریبم...بعد دوسال انتظار،شب تولد خواهر بزرگوارت دل منو شاااااااااااد کردی...همیشه و همیشه شگرگذار این موهبت الهی خواهم بود....دل همه منتظرهاااااااااا رو شادکن...الهی آمین