بچه ها من خیلی کوچیک بودم حدود ۵ ،۶ ساله اینا
مدرسه نمیرفتم...
یادمه مامانم میفرستادتم مهد اونجا یه اقایی بهمون نقاشی یاد میداد صداش میکردیم عمو سعید
یادمه خیلی مهربون بود همش منو تشویق میکرد
یه روز بهم گفت بیا رو پام بشین
منم رفتم نشستم بعد خودشو تکون تکون میداد دقیقا یادم نیست چیکار کرد بعدش .
من اصلا متوجه نمیشدم کارش زشته یا بده
فقط خونه ک اومدم ب مامانم با خنده گفتم عمو سعید امروز منو رو پاش نشوند
یادمه مامانم خیلیییی وحشتناک عصبانی شد و استرس گرفت و اخرش گفت نمیذارم بری اونجا .
من تا دو ماه گریه میکردم
خلاصه که این خاطره مثه یه تروما تو مغزم مونده و باعث شد تو زندگی ادم ترسو و بی اعتماد به نفسی بشم
مواظب دختر ها و پسر های دسته گلتون باشید ❤️❤️❤️❤️