واسه نوعید پدرم ایشون نیومدن و مادر شوهرش اومد مراسم و گفت مریم حامله است این در حالی بود که دو تا دختر داشت و مدت ها بود دوا درمون میکرد حامله بشه و خدا بهش پسر بده آخه شوهرش تک پسر بود
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی...
وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی!
یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!