2777
2789
وقتی یادش میوفتم داغون میشم با وجودیکه پدرمم تازه فوت کرده اما مرگ این عزیز رو لحظه ای فراموش نمیکنم
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی! یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چطور؟؟
روی پرده کعبه این آیه حک شده است: نَبِّئْ عِبَادِی أَنِّی أَنَا الْغَفُــورُ الرَّحِـــیمُ به بندگان من خبر ده که منم آمرزنده مهربان و من... هنوز و تا همیشه به همین یک آیه دلخوشم … ♥
نه مردنش از این نظر غم انگیز بود که خیلی اتفاقات دست به دست هم دادن
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی! یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!
سال 93 بود که متوجه شدیم پدرم سرطان پروستات داره خیلی عذاب آور بود خدا نصیب هیچکس نکنه
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی! یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!
اسفندماه پدرم فوت شد
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی! یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!
تو مراسم ختم پدرم یکی از فامیلامون که خیلی باهاشون صمیمی بودیم هم بودن خانم ایشون که اسمش مریم بود خیلی رنگش زرد بود
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی! یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!
واسه نوعید پدرم ایشون نیومدن و مادر شوهرش اومد مراسم و گفت مریم حامله است این در حالی بود که دو تا دختر داشت و مدت ها بود دوا درمون میکرد حامله بشه و خدا بهش پسر بده آخه شوهرش تک پسر بود
لذتی برتر از این نیست که جوانه ای در درونت بپرورانی و از آنگاه که قدمهای لرزانش را به این دنیا می گذارد فرشته نجاتش شوی و نیازهای کودکانه اش را با دل و جان برآوری و روزی نه چندان دور از آن زمان که شیره جانت را شبانه خسته و ناتوان در دهانش می نهی یا دست و پاهای ظریف و ناتوانش را نوازش می کنی روی دو پاهای کوچکش بایستد و چند قدم تا آغوشت را، با خنده و هیجان گام بردارد و خودش را روی وجودت رها کند؟ گرمای تنش را حس می کنی و تو هم در شادی این گام بزرگش به سوی آینده شریک می شوی... وصف ناپذیر است که زمانی به چشمهایم مینگری و با نگاه و لبخندت همراهی مرا می طلبی! یا وقتی مشغول کارهای روزانه در آغوشت گرفته ام و با تکه ای نان سرگرمت کرده ام ناگهان دل کوچکت برایم می تپد و می خواهی خستگی ام را بزدایی و تا همیشه خاطره ای شیرین تر از تمام لقمه های عالم برایم به یاد بگذاری...تکه نان را که با تلاش تمام می خواهی گاز بزنی با دستان کوچکت به من تعارف می کنی و نمی دانم از فکر این که به من اندیشیده ای اشک بریزم یا بخندم!
2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز