یک دختر جوانی بود به دلخواه خودش و با توسل به زور زن چهارم شد

اقاهه هم میره سر خونه و زندگیش یک روز مادر اقاهه توی خونه بوده دیده دختره خودشو انداخته توی خونه و گفته پسرت کجاس من پسرتو میخوام مادر دستپاچه میگه جی میگی دختر دنبال رسوایی ابروریزی دختره میگه من و بکشن هم باید زن پسرت بشم مادر زنگ میزنه بع پسرش و پسرش هم زنگ میزنه به خانواده دختره .خانواده دختره دوباره میان دنبالش و میبرنش باز هم میزننش

اینبار خیلی دخترع رو کتک زدن یک چند وقته توی خونه حبسش کردن نمی دونم جطوری میشع از دست برادرهاش فرار میکنه و باز هم خودشو میرسونه خونه مادره از قضا اقاهه اونجا بوده برادرها توی چند دقیقه سر میرسن و دختره رو چند نفری میزنن طوریکه اقاهه جداشون می کنه و برادرها رو از خونه بیرون میکنه تا اروم شن اقاهه میگه من اینجا نمی مونم بزارین خواهرتون با مادرم شب رو تنها باشع همه میرن خونه و دنبال راه چاره میشن اقاهه میگه من موافقم باهاش ازدواج کنم

خلاصه برادرها راضی میشن و اقاهه صب روز بعد یک عقد بی سروصدا میگیره یک ماهی طول میکشه تا زخمهای دختره خوب شه اقاه۶ و مادرش طی این مدت از دختره پرستاری می کنن

خلاصه اقاهه کنار خونه های دیگش یک خونه واسه هین خانمش میسازع 

انتظار دختره یک زندگی عاشقانه و پر از احساس بوده اونهم بامردی که ۲۰ سال ازش بزرگتر بود و ۳ ته زن دیگه داشت ولی یک زندگی تهی هز عشق نصیبش شد

شروع کرد بع ناسازگاری یک روز اقاهه تصمیم گرفت با همه خانمها و بچه هاش بره تفریح بچه ها هر کدوم دنبال وسیله بودن که یکی از پسرهاش متوجه مکالمه دختره با شخص دیگه هیی میشه دختره میگه ما داریم میریم بیرون واسه تفریح سر فرصت با تفنگ بزنینش

بچه سریع به باباش میگه اقاهه میاد پیش دخترع و میگه به کی امار منو میدادی با کی حرف میزدی دختره کتمان میکنه اینبار شوهرش به قصد کشت میزندش از اون به بعد شوهرش بهش میگه کاری به کارت ندارم نه ازت بچه میخوام نه دوست دارم فقط رابطه زناشویی رو حفظ میکنم چون شرعا حقته

دوستان ببخشید دیر شد دستم کنده داستان رو شخص دیگه ایی تعریف کرد شاید یک جاهایی کم و زیاد شد شرمنده

اره تمام 

دوستم تا همین جا تعریف کرد برا م 

اصلن اقاهه نرفت ببینه زنش با کی حرف میزده فقط کتک زده بودش