بابامسرطان داره تهران بستری شده برا درمان مامانم همراهشه انقد حس افتضاحی دارم انقدر حالم بده انقدر روزا بد میگذره حالم بده خیلی بد دارم دق میکنم چرا زمان نمیکذره چرا بابام خوب نمیشه بیان مامانم هی میگه بروخونمون ب گلا آب بده بخدا میرم خونه انگارررفتمدزدی یجوری باعجله وسرعتی کارموانجاممیدممیام بیرون ک یادممیاد همه برقا روروشن گذاشتم متنفرم از خونه ای کخودشوننیستن خدایا دیگتحمل ندارم😭😭😭خیلی حس غربت دارم توشهرخودم انقد گریه میکنم کور شدم دیگه هیچکس درکمنمیکنه شوهرم دعواممیکنهذچراانقد گریه میکنی بقیه میگن شورش ودر نیار از ناراحتی هیچکس نمیفهمه چی داره بهممیگذره😭