ما یه همکار مازندرانی داریم
یه آقای سن و سال داری هست
میگفت اوایل که ازدواج کرده بودم خانومم شاغل نبود، خودمم یه جایی شاغل بودم که خیلی کارم زیاد بود، دوازده شب جنازه میومدم خونه، خانومم عین پلنگگگگگگگ واستاده بود میگفت بریم بگردیم، بریم فلان جا و ....
میگفت چند ماه گذشت دیدم از پس این پلنگ بر نمیام، براش کار جور کردم خانومم شاغل شد. دیگه میرم خونه اون از من زودتر بیهوش شده.
حالا خود این آقا تو پنجاه و خورده ای سالگی، ماشالله انرژیش عالیه
من پلنگ رو ازش زیاد میشنوم