اوایل اصلا قبول نداشت
دوبار اومدن جلو در خونمون گفتن از اینجا برید من سکوت جواب ندادم
حالا چرا ؟بخاطر اینکه من و شوهرم یه کمی داشتیم دعوا میکردیم
خوب شماها که انقدر حساس هستین یه جای دیگه برای پسرتون که ۴۲ ساله هم هست خونه میگرفتین
ما اوایل عروسی بود هر تازه عروس دامادی اختلاف دارن
هفته پیشم که مادرشوهرم طلبکار اومد جلو در که من پشتت حرف نزدم و زد زیرش و گفت تکلیفتو معلوم میکنم
انگار با بچه داشت حرف میزد
گفتم خانم فلانی من حالم بده ضربان قلبم رفته بالا گفت به من چه
ده دقیقه نشد انقدر حالم بد بود زنگ زدم اورژانس اومد و چند ساعت بعدش رفتم خونه پدرم
تا بفهمن منم خانواده دارم لشکر کشی نکنن هر دفعه جلو در باشن
الان دیگه اون ادم سابق نیستم براشون فقط هفته یکبار اونم با شوهرم میرم و جدی میشینم و میام
انقدر باهاشون میگفتم میخندیدم هوا برشون داشته بود