من بچه بودم برای خواسته هام حرف نمیزدم تب میکردم برای بیماری تب نمیکردم🤕
سه سالم بود پستونکم رو گرفتن تب کردم مجبور شدن دو تا بخرن تا خوب بشم بعدا مامانم و فامیل میگن هر وقت تب میکردی باید به زور ازت حرف میکشیدیم چی میخوای
آشناها اینو بخونن میفهمن کی هستم
این تب کردن تا شش سالگی سه چهار بار پیش اومد بعد شش سالگی تصمیم گرفتن پول توجیبی بدن و اینکه ما زود وارد کسب و کار پدر شدیم از ۱۲ سالگی شغل داشتیم حتی پادویی
خانواده همسر بسیار زن ستیز و مرد سالارن و من واقعا برای این که الان هستم جنگیدم اما هیچوقت نتونستم خواسته هام رو بگم
اما همسرم میگه
دیروز خیلی راحت میگه فلان مناسبت برام از فلان جا کت و شلوار هدیه بخر
پدر من سالها تلاش کرد سه تا دخترش رو خیلی مستقل باربیاره
عمه هام هم مستقل هستن و تربیت پدر بزرگ به پدرم ارث رسید
عموی من این شکلی نبوده و میگن مردسالار بوده
اما ما سه تا دختر بدون هیچ اجباری دقیقا شبیه خواسته های پدرم شدیم