من یکم حرف بزنم...
حدود ۱۰_۱۲ سال پیش من با خانمی اشنا شدم ک دو سه سال ازم بزرگتر بود ...در آستانه طلاق بود
قرص آرامبخش میخورد چون طلاق بدی میگرفت (خیانت)
من خیلی کنارش بودم ک آرامش پیدا کنه..
بیرون میرفتیم
خونه هم میرفتیم
پا ب پاش همه جا بودم...
با چندتا از دوستانم آشنا کردم
با آشنا شدن اون با دوستانم کم کم با من سرد شد...
یهو دیدم کلا شدیم دوست فوق معمولی 😄😓
از ته قلبم خیلی غصه خوردم چون من برای دوستانم کم نمیزارم 💔💔
گذشت بخاطر ی پسر قید منو زد...
باز اومد معذرت خواهی
باز کار خیتشو تکرار کرد...
تموم شد ...من شمارشو داشتم 💔
بعد ۱۰_۱۲ سال زنگ زدم 💔چقدر دلهره داشتم
ازدواج کرده بود بچه دار شده بود
هنوز تو وجودش افسردگی اندکی بود
گفت کسی مثل تو نبود برام..
اسرار اسرار بیا ببینمت...ک نشد برم
اما بازم خرررر بازیش شروع شد
باز گفت همتون شبیه همید
باز زر زد
باز تو مخ من رفت لعنتی...
باز دل من شکست 😓💔