تو ماه اول اقدام باردار شدم . تا سونو ان تی حسی نداشتم اصن و از اونجایی که هیچ ویار و حالت تهوعی هم نداشتم انگار نه انگار که حامله بود . شکمم که تخت تخت . ولی تو سونو ان تی که اون فسقلی رو تو شکمم دیدم تازه به خودم اومدم که دارم مادر میشم ... شبا وقت خواب با شوهرم از روزایی که به دنیا بیاد حرف میزدیم . دستشو میذاشت رو شکمم و باش حرف میزدیم ...اونم انگار که میفهمید همش تکون تکون میخورد . مث مار از پایین میرفت بالا از بالا میومد پایین . بحث ما هم شروع میشد که این الان پاش بود نه دستش بود نه ... خلاصه نه ماه به خوبی و بی مشکل گذشت . از زمانی که رفتم تو ۳۷ هفته . هی اطرافیان گفتن پس چی شد پس چی شد .. از بس میگفتن خودمونم دیگه طاقتمون طاق شده بود ..
سه تایی شدن یه رابطه فــقـــط وقتی خوبه که نفر سوم خیلی خیــلی کوچولو باشه ..💞 👪 💞 ____ کم کم وقتشه امضامو عوض کنم فک کنم 🙄
دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
من عاشق خاطره زایمانم یبار باید واسه خودمو بنویسم ماجرا داشت
هیچ فرقی نمی کند ابرها بالای سرت باشند یا نباشند.شادی ات را به روز
آفتابی موکول نکن .آسمان با احساس تو آبی می شود .
خدا جوووووووووووونم نی نیمو از بنده های صالح و خاصت قرار بده سپردمش به خودت
از بس تو نی نی سایت خاطره زایمان طبیعی خونده بودم و مامانم از بهتر بودن طبیعی گفته بود . تصمیمم ۱۰۰٪ رو طبیعی بود . اینقدر که دربارش خونده بودم و فیلمای آموزشی و فیلم زایمان دیده بودم یه پا متخصص زنان شده بودم و سوالی نبود که جوابشو ندونم تو این زمینه . کلاسای بارداریو رفتم چن جا و ورزشا و پیاده روی انجام میدادم.. خلاصه ۳۸ هفته با ترس و لرز و خجالت فراوون رفتم واسه معاینه که بعدش دکتر گفت لگنت خوبه ولی سر بچه هنوز نیومده تو لگن ...هفته دیگه بیا باز معاینت کنم .. ۳۹ هفته هم رفتم همونو گفت .. دیگه از انتظار خسته شده بودم . شبا خوابم نمیبرد تا صب . از لگن درد نالم دراومده بود دیگه . ..تکوناشم کم شده بود .. چن بار رفتم بیمارستان و کنترلش میکردن میگفتن خوبه برو... ۴۰ هفتم تموم شد و بازم خبری نشد . دیگه با شوهرم تصمیم گرفتیم برم دکتر بگم سزارینم کنه .. رفتم و دکتر بار سوم معاینم کرد و این بار دهانه رحمم و تحریک کرد . کم مونده بود جیغم در بیاد . تا اومدم بگم سزارین گفت برو بیمارستان . یه ساعت سرم فشار بگیر و بعد برو خونه تا دردت بگیره بعد دوباره برو بیمارستان ..
سه تایی شدن یه رابطه فــقـــط وقتی خوبه که نفر سوم خیلی خیــلی کوچولو باشه ..💞 👪 💞 ____ کم کم وقتشه امضامو عوض کنم فک کنم 🙄
مرمر مثه من اینقد همه میپرسیدن زنگ میزدن شوهرم دیگ کلافه شده بود میگف چرا نمیاد من 40هفتمم پر شده بود
هیچ فرقی نمی کند ابرها بالای سرت باشند یا نباشند.شادی ات را به روز
آفتابی موکول نکن .آسمان با احساس تو آبی می شود .
خدا جوووووووووووونم نی نیمو از بنده های صالح و خاصت قرار بده سپردمش به خودت
الای عزیز ایشالا شما هم به زودی خبر خوبی بهمون بدی,,ببخش میپرسم,,امضات رو خوندم خیلی ناراحت شدم,,مشکل خاصی داری؟؟مراکز ناباروری رفتی؟از اشناهای ما هرکی صارم رفته نتیجه دیده البته اگر تهرانی,,
یهو استرس کل هیکلمو لرزوند. با تته پته از دکتر سوالامو پرسیدم و خداحافظی کردم و زدیم بیرون ...مامانم زنگ زد جریانو گفتم. گفت پس ما هم آماده میشیم بیایم . یه ساعت فاصله داشتن باهامون ...شوهرم که مث همیشه خونسررررد .. یا شایدم اینجوری نشون میداد .. طبق معمول همیشه یه ذرت مکزیکی نوش جان کردم .. و راه افتادیم سمت بیمارستان ... اونجا رفتم تو بخش زایمان . دستور دکترو که دیدن گفتن برو تو اون اتاق بخواب تا بیایم . یکی از دوستام که تو کلاس زایمان با هم آشنا شده بودیمم اونجا بود . کیسه آبش پاره شده بود و سرم به دست داشت راه میرفت و ناله میکرد . وای استرسم بیشتر شد . چون اون خیلی شجاع تر از من نشون میداد . یهو یه ماما با سرم اومد سمتم . سرمو وصل کرد و رفت . چن دقه بعد باز با دستگاه اومد . دست زد به شکمم. گفت چرا اینقد سفته ؟؟!!! منم با آرامش گفتم چمیدونم . با دستگا دنبال ضربان قلب بچم میگشت و خبری نبود . یهو سرمو کند و داد زد خانوم فلانی اکسیژنو آماده کن .. بدو بدو و کشون کشون بردنم یه اتاق دیگه و روی تخت دیگه و اکسیژن بهم وصل کردن و گفتن تا میتونی عمیق نفس بکش .. نمیدونم چرا تو اون لحظات هیچ فکر منفی ای به ذهنم نمیومد و اینقد آروم بودم . به تخت بغلیم زل زده بودم که زنه داشت از درد ناله میکرد ... از همراش پرسیدم چن سانته ؟ اونم گفت شیش سانت ..!!
سه تایی شدن یه رابطه فــقـــط وقتی خوبه که نفر سوم خیلی خیــلی کوچولو باشه ..💞 👪 💞 ____ کم کم وقتشه امضامو عوض کنم فک کنم 🙄
باز اومدن دستگا رو رو شکمم گذاشتن و اینبار صدای ضربان ضعیف قلب بچمو شنیدیم ..ماما سر شیفت تلفن به دست داشت صحبت میکرد که آره دکتر احتمالا دکولمانه (جدا شدن جفت از رحم )..اومد بالا سرم هی دست میزد به شکمم .. بعدم که کلمات قلمبه سلمبه پزشکیش تموم گفت باید سزارین شی ... منو میگی . تازه به خودم اومدم . گفتم چرا ؟؟؟ گفت دکترت اینجور تشخیص داده .. پاشو شوهرتو خبر کن سریع کاراتو کنه .. رفتم دم در و به شوهرم گفتم .. مامانمینا هم تو راه بودن ... تو اون شرایط یکی گان تنم میکرد. یکی سرم بهم وصل میکرد . یکی مشخصاتمو میپرسید .. اینقد تند تند آمادم کردن که شوکه ی شوکه بودم .شوهرمو صدا کردن واسه امضا . اومد داخل . اونم شوکه بود هی میپرسید چی شده ؟! بعد از اینکه منو بردن ماما هه بش گفته بود که ۱۰۰٪منتظر بچه نباشه .. و دعا کن واسه خانومت ... و هی توضیح رو توضیح که بخدا ما کاری نکردیم و سرم فقط ۳-۴ دقه بهش وصل بود و..... نمیدونم اون بیچاره چی کشیده بود دیگه ..
سه تایی شدن یه رابطه فــقـــط وقتی خوبه که نفر سوم خیلی خیــلی کوچولو باشه ..💞 👪 💞 ____ کم کم وقتشه امضامو عوض کنم فک کنم 🙄