سلام لطفا کمکم کنین یکساله عقد کردم جونم به جون شوهرم بستست طاقت ندارم به هیچکس محبت کنه مادرشوهرم شهرستانه شوهرم کارش تو مرکز استانه و دیر و زود میشه میرفته خونه خواهرش یه جورایی پیش خواهرش بزرگ شده رابطش باهاش خیلی خوبه هر وقت باهم میریم خونش یا میفهمم خودش رفته خونه خواهرش بهم میریزم حالم بد میشه به خواهرش میگه عزیزم ، قلب من به تپش میوفته
سر سفره کنار خواهرش میشینه ناراحت میشم فقط خواهرش نیست حتی اگه احساس کنم با خالش دختر خالش زنداداشش یا هر زن دیگه ای خیلی خوبه و دوستش داره سر اون شخص حساس میشم دست خودم نیست حس میکنم منو دوست نداره یا اون شخص رو بیشتر از من دوست داره تو این یه سال هرکار کردم و هر وسیله ای خریدیم نزاشتم کسی دخالت کنه منظورم اینه اجازه دخالت ندادم ولی این حساس بودنم خیلی اذیتم میکنه بیشتر وقتا چیزی به شوهرم نمیگم چون گفتنش منطقی نیست و میدونم حق رو به من نمیده اما خودم بهم میریزم و تو خلوتم گریه میکنم ناراحت میشم که چرا دوستم نداره یا بقیه رو بیشتر دوست داره همسرمم این حسادت زنونه رو درک نمیکنه گفتنش فقط بدترش میکنه و باعث میشه لج کنه با توجه به اینکه من میخوام برم تو ساختمونی که خواهرش طبقه بالای ماست و راه دیگه ای هم ندارم
خواهش میکنم کمکم کنین
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید