سلام خسته نباشید
من ۵ ساله با شوهرم زندگی مشترک داریم و یه بچه یک ساله داریم
در طول این مدت مادرش و خواهراش با حرفاشون خیلی اذیتم کردن که شوهرم همیشه میگفت منظوری ندارن تو خودت مشکل داری.
هیچوقت حقو به من نداد و به همین خاطر یک مدت مشکل اعصاب گرفتم که درمان شدم
حتی خود شوهرم را حرف دهنش میذاشتن و با من دعوا میکرد اما میگفت نه حرف خودمه تا اینکه خدا دستشونو رو کرد. خواهرش به مادرم زنگ زد و کلی حرف بیجا و بی ادبانه به مادرم زد و حتی در مورد مسائلی حرف زد که من و شوهرم مشکل نداشتیم! گلایشو به مادرش کردیم مادرش هم دستش با اون در یه کاسه بود بهمون گفت مگه چی گفته!به شوهرم هم میگم میگه به من ربطی نداره
وقتی میدیدم من برای شوهرم اهمیتی ندارم واقعا از نظر روحی خیلی دچار سرخوردگی شدم خودمو در این زندگی تنها دیدم
من هم تصمیم گرفتم با اجرا گذاشتن مهریه و تهدید به جدایی آخرین تلاشمو بکنم که شاید به خودش بیاد
اما باز هم میگه دخالتای اونا در زندگیمون به من ربط نداره حتی قاضی هم در جلسه غیر رسمی باهاش صحبت کرد بعد اتمام جلسه باز هم میگه من پشت اونا را خالی نمیکنم حتی اگه حرف ناحق بزنن
حتی بخاطر بچه اش هم حاضر نمیشه جلو دخالتاشونو بگیره
من همیشه احترام خانوادشو نگه داشتم
نمیگم هم که بی احترامی کنه فقط بهشون بگه حرفایی که میزنن درست نیست اما قبول نمیکنه
بنظر شما چنین شخصی چه شخصیتی داره که حاضر زندگیش از هم بپاشه و حتی بچش بی خانواده بشه اما جلوی حرفای ناحق خانوادشو نگیره آیا راهی برای سر به راه کردنش هست؟؟؟
آیا من امیدی داشته باشم؟؟؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید