سلام. 4 سال پیش با یه دختر مطلقه ازدواج کردم. با اینکه مادرم و کل فامیل به خاطر مطلقه بودنش و وضعیت مالی باباش که کارخونه دار بود مخالف بودن ولی من خیلی دوستش داشتم و جلو همه وایسادم. من اون موقع یه دانشجو 22 ساله بودم و شغلی نداشتم. پدرم فوت کرده و پشتوانه مالی هم نداشتم. ولی این شرایط من رو میدونست و میگفت من با تو تو چادر هم زندگی میکنم
بعد از عقد بددلی هاش شروع شد. فقط تا این حد بگم که حتی اگه با خواهر خودم حرف میزدم یا تو تلویزیون به یه بازیگر زن نگاه میکردم با من دعوا میکرد
دانشگاهمو ول کردم به خاطرش
به خاطر عشقم کنار اومدم گفتم چشم و هر چیزی و بدش می اومد انجام نمیدادم
من یه خونه اجاره کردم و آرایشگری یاد گرفتم و کشاورزی میکنم
با هم با اینکه دعوا داشتیم زندگی میکردیم تا اینکه خانوادش شروع کردن به دخالت کردن. از این رو به اون رو شد و دیگه گوش به حرفام نمیداد. انتخاب لباس، جایی رفتن و... اگه میگفت بریم خونه خواهرم من میگفتم امشب نه با من بحث دعوا به خاطر همینم من هرچی میگفت با وجود نارضایتیم میگفتم باشه که فقط دعوامون نشه
همش میگفت تو این چهار سال چیکار کردی؟ تنبلی نه خونه، نه ماشین. در صورتی که تو این چهارسال من پدرم دراومد تا این زندگیو ساختم و وضع منو دیده بود و قبول کرده بود
بهم خیلی راحت فحش میداد. روش بهم باز شده بود با خانوادم کج افتاده بود
میگفت اگه مردی برو طلاق بگیر و من از خدامه طلاق. ماشین و پول بابام زیر دستم
منم که بی احترامیاش و گوش به حرفام ندادنش داغونم کرده رفتم برای طلاق دیگه نمیتونستم تحملش کنم
الانم فردا قراره بریم اولین جلسه مشاوره قبل از طلاق توافقی
ولی دارم دیوونه میشم. یادش می افتم میزنم زیر گریه. نه میتونم باهاش زندگی کنم و نه میتونم بدون اون دووم بیارم
حتی به خودکشی فکر کردم اما از عواقبش برای مادرم میترسم
امروز دیدمش تو روش خودمو بی تفاوت نشون دادم ولی اومدم خونه دو ساعت گریه میکردم
نمیدونم چیکار کنم
لطفا راهنماییم کنید؟
مشاوره هم 10 بار رفتیم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید