سلام.
من 7 ساله ازدواج کردم یه دختر 3 ساله دارم. هر دو لیسانس داریم
شوهرم از اول زندگی خیلی به من گیر می داد به هر کارم بعد بچه دار شدن هم به بچه داریم خونه داریم کل زندگیم گیر میداد مثلا این طوری نکن درست نیست یا مثلا ضرر داره برای بچه و کلا همه چی....
من دوسواس عملی و افسردگی گرفته بودم.تا اینکه این اواخر توافق کردیم بریم مشاوره اونم به روان پزشک معرفی کرد برای من قرص نوشت دارو هامو که خوردم وسواسم برطرف شده خیلی زیاد ولی افسردگیم نه اصلا حال و حوصله زندگی رو ندارم شبا دیر می خوابم صبح ها هم بیدار می شم ولی دوست ندارم از جام پا بشم دوباره می خوابم تا یک ظهر اصلا حوصله ندارم پا بشم خونمو تمیز کنم غذا بپزمو...
به شوهرمم گفت وسواس فکری داری به اونم قرص داد یه مدت خورد خوب شده بود بعدا نخورد گفتم چرا نخوردی گفت دکتر گفته بیماری تو شدید نیست برای تو دارو لازم نیست....
به شوهرم میگم اگه این زندگی رو نمی خوای و من اونطوری نیستم که تو می خوای بیا جدا بشیم.میگه من عاشق چشم و ابرو تو نیستم که نگهت داشتم من به خاطر بچه ام و آبروم نگهت داشتم. منم ناراحت شدم گفتم پس مواظب زبونت باش هی بهم گیر نده.
من یه آدم پر انگیزه ای بودم همه بهم غبطه می خوردن ولی الان انگیزه هیچی رو ندادم.اصلا تشویق نشدم تو زندگی که هیچ بدتر سرکوفت شدم.
بعضی وقتا میگم کاش بمیرم از این زندگی خلاص بشم.
ما تو شهر غریبیم تو شهر خودمو هم یه خونه داریم بعضی وقتا فرک می کنم منو بچه ام بریم اونجا زندگی کنیم اینم تو این شهر که کارمنده بمونه آخر هفته ها بیاد شاید کمتر دچار تنش بشیم.نظرتون؟
و اینکه کلا چیکار کنم ؟ زندگیم نابود شده دارم زجر می کشم؟
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید