سلام خانم عزیز
بله مشکلات مستقل نبودن در زندگی مشترک، متاسفانه کم نیستند، البته معمولا حل کردن این مشکل هم یک دفعه اتفاق نمی افتد و با درگیری های زیادی بین زوجین در آخر سر رخ می دهد. البته سایر مشکلات زوجین هم بعد از یک روند زمان بر، تازه اگر دو نفر همت کنند حل می شود. نکته ی بعدی اینست که مستقل شدن علاوه بر تصمیم گیری به داشتن منابع مالی هم مرتبط است.
تصمیم مستقل شدن، تصمیم خوبی است که با تلاش اتفاق می افتد، همان طور که برای بقیه هم اتفاق افتاده است.
احتمالا همسرتان در این چند سال متوجه شده که زندگی با خانواده چه مشکلاتی دارد ، بنابراین نیازمند شرایط مالی مناسب است. برای آن نیاز به کار کردن زیاد و تلاش کافی است که وقتی دعوای زوجین بالاست، مردان به دلیل کاهش انگیزه کمتر انجام می دهند. بنابراین در فضای آرام به دور از عصبانیت و تحقیر، با همسرتان صحبت کنید و به دور از بدگویی و توهین به خانواده اش، برایش توضیح دهید که تا چه اندازه برایتان مستقل شدن مهم است حتی اگر یک جای کوچک اجاره کند و بگویید که انتظار دارید زیاد تلاش کند تا پول را فراهم کند. فضا را آرام نگه دارید تا بتوانید همسرتان را به همکاری وادارید. برای شروع به یک خانه ی نقلی هم راضی شوید، بعداً اوضاع درست می شود. احتمالا همسرتان هم مثل خودتان خیلی جوان است و هنوز به اندازهی کافی با قواعد زندگی آشنا نیست. شما لازم است که زن با درایتی باشید نه این که صرفاً بهانه گیر، تا این که همسرتان هم وظایفش را بهتر بتواند انجام دهد.
ممنونم از راهنماییتون اما من تصمیم گرفتم جدا شم هیچ چیز این زندگی عادی نیست بنظرم زندگیم اونقدر بی ارزش نیست که من بخوام به پای این آقا وقتمو هدر بدم ازدواج من نسنجیده نبود من با همون سن کم عقلم میکشید با آدم بیکار ازدواج نکنم اما...سرش کلاه رفت تمام آرزوهامو به باد داد من از آدم بی مسئولیت وشلخته متنفرم من همه چیزم با برنامست حتی وقت شام و نهار و خوابم متاسفانه این آقا فقط به فکر امروز و خوش گذرونیه میگه وقت مشکلاتو حل میکنه مگه وقت پول میاره یا خونه میسازه برام من نه خونه دارم نا ماشین نه غذای درست حسابی ۲ ساله گوشت نخریده پارسال مرغ گرفت امسالم یه بار گرفت باور کنین حرفام راسته و بدون اغراق دیروز عروسی دعوت بودیم و من باز هم لباسهای تکراری ود مده من با ناز و نعمت بزرگ شدم درسته هر زندگی اوایل سختی و بدهی و بی پولی داره اما من ۳ سال در نهایت بدبختی گذشت و هیچی درست نشد بچه اولمم که بخاطر نقص ویتامین و لاغری شدید من سر پنج ماه سقط شد دکتر تاییدشم کرد روزایی گذشت من حتی یه لقمه نون نمیتونستم بخورم چون نبود باورتون میشه تو این دور زمونه منی که از سر بیکاری مدام در حال پخت و پز و خوردن بودن از وزن ۶۵ رسیدم ۵۷ دلم برای گذشتم تنگ شده برای خوش گذرونی و سفرکردن برای لباسای خوشگل و بروزم برای غذاهای خوشمزه مامانم کاش هیچ وقت ازدواج نمیکردم کاش میدونستم اولویتش خانوادش هستن من تمام سعیمو کردم با کمترین هزینه عروسیمونو برگزار کنیم وهمینطورم شد اما آقا رفته وام گرفته قرض کرده خونه رو از اول بروز کرده از پذیرایی بگیر تا اتاق و دستشویی و حمام و آشپز خونه حالا من موندمو یه دنیا بدبختی کاش بمیرم راحت شم چی بود این ازدواج لعنتی که تمام منو به گند کشید