سلام وقتتون بخير
من خانومی ٣٠ ساله هستم كه يه دختر ٢ ساله دارم
٤ سال هست كه ازدواج كردم
ازدواجم به اين شكل بود كه ايشون همكلاسيم بودن و بنده در شهر ديگه ای دانشجو بودم . و ايشون با توجه به عدم علاقه من بهشون مكرر به من ابراز علاقه ميكردن ، منم از لحاظ عاطفی تو شرايط خوبی نبودم و شديدا با خانواده ام در مورد مسائل اعتقادی اختلاف نظر داشتم. و هميشه تو خونه دعوا و جر و بحث بود.
با اصرارهای ايشون و شرايط خانواده ام تصميم به ازدواج گرفتم تا بلكه يه آرامشی بدست بيارم.
همسرم اوايل زندگی با توجه به اينكه من آدم صبور و مهربونی بودم باهاشون سر طلاهای من يه دعوای اساسی راه انداختن اين در صورتی بود كه نصف طلاهامو فروخته بود. و بعد از اون دعوا بخاطر آرامشی كه من بهشون دادم خجالت زده شدن و ازم عذرخواهی كردن.
چند ماه بعد برای اولين بار تشنج كرد .
چون تو شهر ايشون زندگی ميكرديم خيلی احساس تنهايی ميكردم ، چون شهرشون هم كوچيک بود و منی كه تو تهران زندگی كرده بودم خيلی برام سخت بود و هر وقت ازشون ميپرسيدم علت اين تشنج چيه جوابی نمي شنيدم ... اين گذشت تا فهميدم ترامادول مصرف ميكنه و اينم خودم قرصاشو پيدا كردم. چون قرص ميخورد و تصميم به بارداری داشتم خيلی باهاش صحبت كردم كه كنار بگذاره و اونم ابراز پشيمونی ميكرد و قبول ميكرد.. بعد از اين قضيه چندين بار تشنج كرد و بعد از تشنج اول انكار و باز هم قول ميداد كه ديگه نخوره. ولی خب من ديگه باردار بودم.
همسرم حدودا ٣ سال ميشه كه قرص ترامادول مصرف ميكنه، البته نميدونم اين به گفته خودشو هر چند كه من شک دارم.
از زندگی لذت نميبرم
ديگه هيچ حسی به همسرم ندارم
اگه ارتباط زناشويی هم داشته باشيم از سر وظيفه ای كه دارم انجام ميدم
اگر بچه نداشتم قطعا جدا ميشدم
خيلی سعی ميكنم شرايطو بخاطر بچه ام خوب نشون بدم
ولی واقعيت اينه كه هيچ دلخوشی ندارم ، هميشه حس ميكنم يه موجود اضافی هستم و اصلا نبايد به اين دنيا مي اومدم از همه چی نا اميدم
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید