سلام من خانمی سی ساله هستم که متاهلم و همیشه در طول دوران تحصیلم شاگرد اول بودم تجربی بودم ولی بخاطر استرس پزشکی قبول نشدم و در واقع زندگیم از همون روز خراب شد لیسانس گرفتم مطمئنم ارشدم میتونم بگیرم چون یه بار قبول شدم در زبان انگلیسی استعداد خوبی دارم
و حالا سه ساله که ازدواج کردم همسرم دیپلم داره ولی حتی دیپلمشو به زور گرفته بعد ازدواج متوجه شدم کل خاندانشون همه زیر دیپلم یا نهایت دیپلم و خیلی کم لیسانسه دارن
برعکس من خیلی برام مهمه تحصیلات یعنی اگه خانواده همسرم تحصیلکرده بودن من الان دکترامو میخوندم چون همسرم تحصیلات نداره من دارم دیونه میشم چون اگه خودم ادامه بدم بیشتر غصه میخورم که فاصله مون انقد زیاده
برعکس فامیلای ما همه تحصیلات بالا دارن حتی پیرمرداش فوق لیسانس دارن
خانواده شوهرم دهه هفتادی هاشون دیپلمم ندارن
قشنگ دارم دق میکنم
من فقط به خاطر علاقه زیادی که همسرم بهم داشت ازدواج کردم
الان فقط به خود کشی فکر میکنم
حتی تصمیم گرفتم هرگز بچه نیارم که اگه به تبار پدریش بره درس نخون بشه چه کنم
تازگیا فهمیدم دلیل درس نخوندن اونا اینه که هوش پایینی دارن واقعا
واقعا هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم
البته شرایط مالی همسرم تعریفی نداره
امکان طلاق هم ندارم چون خودم خواستم
شغل دولتی ندارم که بتونم طلاق بگیرم
شوهرممم نداره مهریه بده
نوه های خونمون همه نابغه ان
خواهرم شوهرش پزشکه
شوهر من یه جورایی کارگره
از طرفی زندگی با حقارت و دوست ندارم اصلا
تو رو خدا کمک کنید چه کنم
شما باید قبل از ازدواج این موضوع رو میدیدی نه الان.شوهرت هیچ تقصیری نداره چون شما ایشونو همینطور خواستی و قبول کردی حالا یهو به این نتیجه رسیدی برات کمه
تو منی یا من توام