2794

احساس تنهایی در زندگی مشترک

نام ارسال کننده محرمانه می باشد 76 بازدید

 سلام و عرض ادب ،من ۶ ساله که ازدواج کردم، درست بعد از عقد متوجه شدم همسرم هیچ احترامی برایم قائل نیست و تنها وظیفه ای که فکر میکند در قبال من دارد کار کردن و فراهم کردن مایحتاج زندگی است و انتظار دارد که چون درآمد خوبی دارد هیچ توقع دیگری ازش نداشته باشم ،همیشه در جمع ها از همون اول ازم دوری میکنه و از اول تو اولین روابط با خانوادم کلی بهانه آورد و دیگه با خانوادم رفت و آمدی نداشت ،من هم در خانواده اش وقتی حضور دارد احساس تنهایی میکنم،زمانی که خودش نیست در جمع خانوادش راحت تر هستم نمیدونم احساس میکنه اگر زنش رو تحویل نگیره بقیه تحسینش میکنن یا ...  ،اوائل خیلی باهاش صحبت میکردم که من  با این شرایط بدون تو راحت تر هستم تا اینکه باشی و اصلا بهم اهمیت ندی و در کل هر حرفی میزدم میگفت همینه که هست نمیخوای جدا بشیم!همیشه سر کوچکترین مسائل قهر میکنه و تا ۴ ماه هم شده که اصلا باهام صحبت نمیکنه و حتی اتاق خوابش رو از من جدا میکنه ، اصلا حمایتم نمیکنه طوریکه باعث شده بعضی از افراد خانوادش از این اخلاقش سوء استفاده کنن و اونا هم دقیقا بهم بی احترامی میکنن،با مادرش هم صحبت میکنم میگه مرده همین که میره سر کار و اوضاع مالیتون خوبه باید خدا رو شکر کنی ،اوایل به سختی تحمل میکردم اما رفته رفته خودم رو کنار کشیدم ،به خاطر همین بی اهمیتی هاش حتی حاضر نشدم عروسی بگیرم ،از خانواده خودم خجالت میکشیدم داماد سرد و بی احساس که فقط به درآمدش مینازه ،در طول این ۶ سال هیچ خیری هم از پولش ندیدم فقط برای خودش بهترین امکانات رو فراهم میکنه و من نمیتونم ازش توقعی داشته باشم ،میگه باید با زحمت و سختی بدست بیاری،کلا خانوادگی بدبین هم هستن و من حتی با خواهرم هم نمیتونم راحت بیرون برم، فقط با پدر و مادرم اجازه دارم بیرون یا مسافرت برم، تا به حال هیچ مسافرتی با هم تنها نرفتیم و خودم رو هم محدود میکنه حتی نمیزاره از ماشینش استفاده کنم و فقط محکوم به خانه داری هستم و تنها تفریحم رفتن به باشگاه است اونم مجبورا اجازه میده که هیکلم به هم نریزه ،هیچ دوستی ندارم و از همه دور شدم به خاطر رفتارش حتی با آمدن خواهرم به منزلمون مشکل داره ۱ بار بعد از ازدواج برای تبریک آمدند خونمون بهم گفت دامادتون بد نگاهت میکنه و ... خیلی میترسه بهش خیانت کنم اما من اصلا تو فکر این جور چیزها نیستم ،الان دیگه با هیچ کس رفت و آمد نداریم چون من دیگه کم آوردم دیدم حتی حواسش به زن های برادرانش در جمع ها هست اما من رو اصلا نمیبینه و اگر در جمع از در داخل بشه شاید مجبورا یک سلام بکنه و رد بشه بره ،رفتاراش غیر قابل تحمله تا جایی که از نظر جنسی هم کم آوردم و دیگر دست خودم نبود و هیچ میل و رغبتی برای داشتن رابطه باهاش رو نداشتم، همیشه استرس داشتم و کم کم انواع بیماریها ،ریزش مو و مشکلات گوارشی و... تنها کاری که تونستم برای آرامشم بکنم این بود که رفت و آمد با خانواده اش رو قطع کردم و همینطور متقابلا با خانواده خودم،این یکسال اخیر که دید اوضاع بد شده و بهش سخت میگذره به خاطر اینکه دلم رو بدست بیاره تا با خانوادش رفت و آمد داشته باشم کمی مهربانتر شد و برام وقت گذاشت و کمی تفریح  مثل رفتن به رستوران و سینما و کنسرت به زندگیمون اضافه شد و من در این یکسال کمی آرامش پیدا کردم اما منتظر فرصت بود که این قطع رابطم با خانوادش  پایان بده ،ماه پیش که برای اولین بار آرایشگاه محل رفتم و بهش خبر ندادم چون میدونستم مخالفه ،وقتی برگشتم و فهمید بازم قهر کرد و تا الان اصلا باهام صحبت نمیکنه دیگه نمیدونم چیکار کنم ،دارم دیوونه میشم و تنها فکری که کردم بچه دار نشدنم بود که خودش هم موافقه و هیچ علاقه ای به پدر شدن نداره میگه من این همه پول در آوردم راحت بدم آقا بخوره  دقیقا الان احساس میکنم سرپرستیمو به عهده گرفته دوستش دارم چون واقعا دل پاکی داره ولی رفتارهاش طوریه که به خودش هم گفتم احساس میکنم پدرمه تا همسرم. اوایل به فکر طلاق بودم  حتی قانونی هم اقدام کردم اما بعد پشیمون شدم ،چون دیدم دوست نداره طلاقم بده و وقتی کار به جای باریک میکشه چند روزی شدیدا مهربون میشه ولی دوباره همون آدمی میشه،مشاوره هم نمیاد ،قبول میکنه ولی اصلا دنبالشو نمیگیره 

دیگه نمیدونم چی کار کنم اگر راهنماییم کنید ممنون میشم ،خیلی احساس تنهایی میکنم ،باورتون نمیشه بعضی شبها تو یه خونه هستیم با هم ولی دلم برای با هم بودنمون تنگ میشه 

اطلاعات تکمیلی

سن ۳۲ جنسیت زن شغل خانه دار وضعیت تاهل متاهل
پاسخ مشاور

مشاور خانواده

سلام عزیزم،
زندگی مشترک و کلا هر رابطه ای یک تعریفی برای هر فردی داره، در چیزی که شما نوشتید نه از عشق خبری هست نه از احترام نه از صمیمیت نه از رشد فردی نه از امکانات رفاهی و....
خوب سوال اینه که شما برای چی ازدواج کردید؟
آیا اون دلایل الان دارند تأمین میشوند؟ مثل رضایت مثل آرامش مثل شادی 
اگر نمیشوند پس دو راه بیشتر وجود نداره اول اینکه اگر همسر شما منطقی و اهل گفتگو هستند به وضوح بهشون بگید که حالتون در این رابطه به علت نبودن نزدیکی و احترام و علاقه خوب نیست، یک رابطه به مهارتهایی نیاز داره که بتونه اونو تازه و استوار نگه داره ، اگر این زندگی برای هر دوی شما مهم است حتما به زوج درمانگر حاذق مراجعه کنید، بسیاری از رفتارهای ناکارآمد حاصلِ نادانستگی است و خوشبختانه قابل آموزش و یادگیری است و این برای هر دوی شما ضروریست ، هم برای همسرتان که طبق اظهار شما بروز عاطفه و احترام ندارند هم برای شما که به عنوان یک زن یاد بگیرید چطور احترام نسبت به خود را در سایرین برانگیزید و تقویت کنید چون هر موضوعی در یک رابطه دونفره همیشه دو بعد دارد و همزمان هر دو بعد باید اصلاح شود.
راه دوم در صورت عدم انتخاب همسرتون برای بهبود و حل مشکلات رابطه جدایی هست که در اون صورت باز شما لازمه از قبل آموزشهای لازم و دیده باشید و تراپی گرفته باشید و تلاشهای لازم رو انجام داده باشید و در نهایت وقتی خواسته های شما دونفر در یک ظرف نتواند جمع شود به هر علتی، علت مهم نیست نتیجه مهم است وقت جدایی است.
علت میتونه عدم اهمیت همسر شما باشه که در اون صورت رابطه با همچین یاری نمیتونه بالغانه باشه!

تجربه شما

اولین نفری باشید که نظر میدهید
login captcha